پایگاه خبری نمانامه: زنده یاد “هوشنگ گلشیری” در یک داوری شتاب زده با عنوان سی سال رمان نویسی که نخستین بار در جنگ اصفهان چاپ شده در مورد ملکوت “صادقی” نوشته است :
ملکوت اثر بهرام صادقی، داستان بلندی است که حرام شده است. صادقی در “ملکوت” حرام شده است و این، نه از آن رو است که چون بهرام صادقی یکی از بهترین داستان کوتاه نویسان ما بوده است، انتظار بیش تری از او می رفت؛ که در این داستان بلند نیز می توان نشانه هایی از قدرت او را دید (محمودی، ۱۳۷۷، ۲۲۵) .
او سپس در پایان مقاله ی خود به طرح برخی از خرده هایی می پردازد که بر رمان ملکوت وارد است. با آن که وی در طرح برخی از این خرده گیری ها به اعتبار صناعت رمان مُحِق است، من بر اینم که خودِ رمان چنان که شایسته ی آن است شناخته نشده است. ملکوت داستان “عین” نیست؛ سرگذشت ذهنیت فلسفی نویسنده و طرح پرسش های بنیادین فلسفی او در مورد خدا، شیطان، آدم و نیروهای قهار و متضاد نهاد آدمی است که برای نخستین بار او و پیش از وی “تقی مدرّسی” در یکلیا و تنهایی او پروای طرح آن یافته اند و سپس”صادق چوبک” در سنگ صبور از آن تأثیر پذیرفته است.
“حسن عابدینی” با ردیابی تأثیر رمان یکلیا و تنهایی او نوشته ی”تقی مدرسی” بر رمان “صادقی” به جای بررسی و کشف نوجویی ها و تجربیات تازه ی فکری و عقیدتی در رمان “صادقی” به مقایسه ی میان این دو رمان اکتفا کرده؛ گاه به برتری رمان”تقی مدرسی” بر ملکوت حکم داده (عابدینی، ۱۳۶۶، ۲۵۶) و زمانی از ناتوانی نویسنده در تلفیق خلاق میان واقعیت و اسطوره سخن گفته است. با این همه، از پرداختن به لایه های فلسفی و پنهان تر رمان بازمانده، زیرا مانند”گلشیری” و دیگران از کشف سیمای پیچیده، متضاد و رمزی کسان رمان غافل افتاده است.
کوشش”دکتر محمد صنعتی” در مقاله ی با مرگ به ستیز مرگ که نگرشی روان شناختی به این رمان است مقاله ی ارزشمندی است و در آن دست کم به روانکاوی بخشی از مضمون اثر (عقده ی اودیپ) پرداخته اما به پس زمینه ی فلسفی رمان بی اعتنا مانده است. من خود با آن که در مقاله ی دیگر خود با عنوان خوانش ساختاری”ملکوت” برخی از راز و رمزهای رمان را طرح کرده ام، خوانش خود را پایان یافته نیافتم. اینک دیگربار با خوانش فلسفی تر خود، می کوشم به ریشه های نگرش اسلامی و به ویژه تأثیر ذهنیت و عرفان یهودی”قبالا” و مسیحی بر رمان بپردازم و از اهمیت نگاه فلسفی ملکوت، شمه ای بگویم .
-۱ دکتر حاتم، همان عزازیل است:”عزازیل” در متون اسلامی، یهــودی و مسیحی، سیماهایی همانند، متضاد و ناهمگون با هم دارند. نویسنده بیش تر زیر تأثیر آموزه های “تورات” و دیگــر متون تفسیری و عرفانی یهودی و اندکی هم اسلامی و مسیحی است. افسانه ی آفرینش”صادق هدایت” که سنگ زیربنای ذهنیت فلسفی تازه ای در ادبیات داستانی ما است به دلیل هزل و هجوی که در آن هست، ارزش فلسفی ناچیزی دارد و قابل قیاس با آنچه”تقی مدرسی” در یکلیا و تنهایی او و نیز رمان کوتاه ملکوت “صادقی” که به گونه ای جدّی مطرح کرده اند نیست و این، مایه ی بسی دریغ است که تا کنون معمای این دو اثر، کشف نشده و کوشش منتقدان و نویسندگان، بیش تر مصروف یافتن تأثیر و تأثر این دو اثر از یکدیگر، ساختار و زبان آن ها شده است.
واژه ی عبری “عزازِل” مطابق آنچه در دانش نامه ی یهود آمده مرکب از دو جزء”عَزاز”۱ به معنی “ناهموار” ۲ و “ئِل” ۳ به معنی “نیرومند” ۴ و بر کوهستان استوار و ناهمواری اطلاق شده است که بزی را از آن به پایین می انداخته اند.
مفسرین سده های نخستین و میانه غالباً بر همین باور بوده اند اما مفسرین جدید پیرو نظری هستند که “ابن عِزرا” ۵ مطرح کرده و به کتاب”لاویان” نظر دارد که “عزازل” به آن دسته از دیوان و اجنه ی بزمانندی۶ اطلاق می شود که در بیابان سرگردان هستند (دانشنامه ی یهود). در این کتاب به نقل از “تورات” آمده که “هارون” به دستور “یهوَه”۷ باید به نشانه ی کفاره ی گناهان قوم خود “یک بز را ذبح کند و دیگری را در بیابان رها سازد ولی برای این کار لازم است اول قرعه بیندازد. آنگاه بزی را که به قید قرعه برای خداوند تعیین شده، به عنوان قربانی گناه، ذبح کند و بز دیگر را زنده به حضور خداوند آورد و سپس به بیابان بفرستد تا گناه قوم اسرائیل را با خود ببرد.”
(کتاب مقدس، لاویان: ۱۶ : ۱۰- ۸) .
چنان که از این عبارت برمی آید، بز نمادی از پلیدی، تباهکاری و تجسمی از گناهان قوم است که یا باید به دست “هارون” برادر حضرت “موسی” قربانی و یا در بیابان ها رها شود تا همه ی گناهان قوم را با خود برده ناپدید کند.
“عزاز” به همین “بز سرگردان در بیابان ها” اطلاق می شود و مفسران متأخر از این واژه نه “هارون” را اراده می کنند و نه آن “بیابان” را.
در ملکوت، هر دو بز حضور دارند: بزی که پیوسته در شهرها سرگردان است “دکتر حاتم” است و بزی که باید قربانی شود “م . ل” نام دارد که به اشاره ی شیطان درون، تباهی می کند :
“باز هم آن صدای خفه ی پرطنین را در درونم شنیدم که به نام صدایم زد و فرمانم داد که…باید بسوزانی؛ بسوزانی و رنج بدهی و بکشی” (صادقی، ۱۳۵۷، ۴۳ ) .
(برگ هنر شماره ۸ ویژه نامه بهرام صادقی)
ارسال دیدگاه
در انتظار بررسی : 0