پایگاه خبری نمانامه: پیتر بیکسل نویسنده ی سوئیسی و آلمانی زبان که در ۱۹۳۵ در لوتسرن سوئیس زاده شد. نویسندهای که چاپ اولین کتاب او “در واقع خانم بلوم دلش میخواهد با شیرینی فروش آشنا شود” در سال ۱۹۶۴ شهرت بسیاری برایش به ارمغان آورد. رمان “فصل ها” منتشر شده در سال ۱۹۶۷ اگرچه با اقبال عمومی و منتقدان روبهرو نشد اما در سال ۱۹۶۵ جایزه ی ادبی “گروه ۴۷” را بهخاطر چهار بخش نوشته شده اش برده بود. در سال ۱۹۶۹ “بیکسل” با چاپ کتاب “داستانهای کودکان” شگفتی ی منتقدان را برانگیخت. کتاب با استقبال بی نظیری روبهرو شد و بلافاصله به بسیاری از زبانها ترجمه شد و مدتها جزو پرفروشترین کتابها قرار داشت. این که او را استاد داستانهای کوتاه میدانند پربیراه نیست. “بیکسل” در نوشتن داستانهای کوتاه و ایجاد موقعیتها و وقایع منحصر به فرد و نه لزومأ خاص، با خلق شخصیتهایی پیچیده توانایی ی شگرفی دارد. داستانهای او مینیاتورهای زیبا و اعجاب آوری ست که خواننده را پس از تمام شدن اثر به تفکر وا می دارد. تنهایی، عدم مخاطب و نداشتن روابط انسانی از جمله مباحثی ست که در آثار او نمایان است. داستانهای “بیکسل” گرچه ساده و کوتاهاند اما بار معنایی عجیبی بر روح خواننده میگذارد. مجموعهای از داستانهای او به نام “آمریکا وجود ندارد” به فارسی چاپ و ترجمه شدهاست.
مردی را می شناختم که تمام برنامه های حرکت قطارها از حفظ بود. چون تنها چیزی که او را خوشحال می کرد قطارها بودند. او وقتش را در ایستگاه قطار می گذراند و آمدن و رفتن قطارها را تماشا می کرد. با شگفتی تمام واگن ها، قدرت لوکوموتیوها، بزرگی چرخ ها، مسوول کنترل بلیت که با یک حرکت ناگهانی سوار قطار می شد و رییس ایستگاه را تماشا می کرد.
این مرد هر قطاری را می شناخت، می دانست از کجا می آید و به کجا می رود. می دانست قطار چه زمانی به چه ایستگاهی خواهد رسید و چه قطارهایی از آن ایستگاه دوباره حرکت خواهند کرد و چه وقت به مقصد خواهند رسید.
شماره ی تمام قطارها را می دانست. روز حرکت آنها، این که آیا قطارها سالن غذاخوری دارند یا نه و این که چه قطارهایی در کدام ایستگاه ها توقف دارند. می دانست کدام قطار قطار پست است و از قیمت بلیت تا فراوون فلد ، تا اولتن ، تا نیدربیپ یا به هر کجای دیگر خبر داشت.
به رستوران و سینما نمی رفت. اهل پیاده روی نبود. دوچرخه، رادیو و تلویزیون هم نداشت. هیچ کتاب و روزنامه ای نمی خواند و اگر نامه ای به دستش می رسید آن را نمی خواند. برای این کارها وقت نداشت چون روزهایش را در ایستگاه قطار می گذراند. وقتی که در ماه های اکتبر و مِی برنامه قطارها عوض می شد چند هفته ای کسی او را نمی دید. در خانه پشت میز می نشست و برنامه جدید را از اولین تا آخرین صفحه می خواند و از حفظ می کرد. و وقتی متوجه تغییرات می شد خوشحال می شد.
گاهی پیش می آمد که کسی از او درباره زمان حرکت قطاری سوال کند. آن وقت چهره اش از خوشحالی می درخشید و می خواست دقیقن بداندآن شخص کجا می خواهد سفر کند. شخص سوال کننده مطمئنن قطارش را از دست می داد، چون مرد او را به این راحتی رها نمی کرد و تنها به گفتن زمان حرکت قطار رضایت نمی داد. شماره قطار، تعداد واگن ها، ایستگاه هایی که قطار در آنها توقف داشت و زمان های حرکت را یک به یک می شمرد. برایش توضیح می داد که بافلان قطار می توان به فرانسه رفت، کجا باید قطار عوض کرد و چه زمانی به مقصد می رسد. درک نمی کرد که این چیزها برای دیگران بی اهمیت است.
وقتی کسی او را قبل از اینکه تمام اطلاعاتش را گزارش کند همان جا به حال خود رها می کرد می رفت، عصبانی می شد، به آنها فحش می داد و فریاد می زد: “شماها هیچ چیز از راه آهن و قطار سرتان نمی شود.”
خودش هیچگاه سوار قطار نشده بود. می گفت: “معنی ندارد که سوار شوم.” چون از قبل می داند که قطار کی می رسد. می گفت: “تنها آدم هایی با حافظه های ضعیف قطار سوار می شوند. اگر یک حافظه ی قوی داشتند، می توانستند مثل من زمان حرکت قطارها بدانند. آنها نباید برای اینکه زمان را تجربه کنند سوار قطار شوند.”
من تلاش می کردم برایش توضیح بدهم. می گفتم: “کسانی هستند که از قطار سوار شدن خوشحال می شوند، و با علاقه این کار را انجام می دهند، از پنجره قطار مناظر بیرون را تماشا می کنند و
می بینند از کجاها عبور می کنند.” اما او عصبانی می شد. چون فکر می کرد می خواهم او را دست بیاندازم.
می گفت: “این هم در برنامه قطارها هست. آنها به لوترباخ می رسند، بعد به دایتینگن، به وانگن، نیدربیپ، اونسینگن، اوبربوخشتین، اگرکینگن و هگن دورف.”
می گفتم: “شاید باید از قطار استفاده کنند چون می خواهند به جایی بروند.”
می گفت: “این هم حقیقت ندارد، چون همه دوباره بر می گردند همان جایی که سوار شده اند. کسانی هستند که هر روز صبح اینجا سوار می شوند و هر شب دوباره به همین جا بر می گردند. چه حافظه ی ضعیفی دارند.”
بعدش شروع می کرد به آدم های توی ایستگاه بعد و بیراه گفتن. پشت سرشان فریاد می زد: “شما دیوانه ها، شماها اصلن حافظه ندارید. شما از هگن دورف عبورمی کنید.” و فکر می کرد با این کار خوشی آنها را خراب می کند. فریاد زنان می گفت: “شما احمق ها دیروز سوار شدید و به آنجا رفتید.”
وقتی مردم فقط می خندیدند، شروع می کرد به پایین کشیدن آنها از پلکان قطار و قَسم شان می داد که با این قطار نروند.
باصدایی بلند می گفت: “من می توانم به شما همه چیز را توضیح بدهم. شما ساعت ۱۴:۲۷ دقیقه به هگن دورف می رسید. من این را دقیق می دانم، خودتان خواهید دید. شما پولتان را برای هیچ خرج می کنید. در برنامه حرکت قطارها همه اش هست.”
حتا گاهی با آنها هم دست به یقه می شد. بعد داد می زد: “هرکس که نمی خواهد گوش کند باید احساس کند.”
برای رییس ایستگاه هیچ راهی باقی نماند جز اینکه به او بگوید اگر به این رفتارش ادامه دهد، از ورودش به ایستگاه جلوگیری خواهد کرد. مرد وحشت کرد. چون بدون ایستگاه و قطارها نمی توانست زنده بماند. بعد از آن دیگر یک کلمه حرف نمی زد و تمام روز را روی نیمکتی می نشست و رفت و آمد قطارها را نگاه می کرد و گه گاه زیر لب اعدادی برای خودش زمزمه می کرد. مردم را تماشا می کرد و نمی توانست درکشان کند.
داستان می شد همین جا خاتمه یابد، اما سال ها بعد در ایستگاه دفتری برای اطلاع رسانی درباره قطارها و زمان حرکت و رسیدن آنها باز شد. مسئولی یونیفورم پوش پشت باجه می نشست و برای تمامی پرسش ها درباره قطارها جوابی داشت. اما مرد با حافظه ی قوی آن را باور نداشت. هر روز به دفتر تازه باز شده می رفت و سوال پیچیده و مشکلی از مسئولش می پرسید تا او را امتحان کند.
می پرسید: “قطاری که دوشنبه ها ساعت ۱۶:۲۴ در تابستان به لوبک می رسد چه شماره ای دارد؟”
مسوول دفتر کتابی ورق می زد و شماره را می گفت.
مرد می پرسید: “من چه موقع در مسکو خواهم بود، اگر از اینجا با قطار ساعت ۶:۵۹ حرکت کنم؟” کارمند جوابش را می داد.
مرد با حافظه قوی به خانه رفت. همه برنامه حرکت قطارها را سوزاند و همه چیزهای را که می دانست فراموش کرد.
روز دیگری از مسئول دفتر پرسید:”پله های روبروی ایستگاه چند تاست؟”
مسئول گفت: “نمی دانم.”
مرد شروع کرد به دویدن در طول ایستگاه. از خوشحالی در هوا می پرید و فریاد می زد: “او نمی داند، او نمی داند.”
بعد رفت و تمام پله های ایستگاه را شمرد و عددش را در حافظه اش که حالا خالی از زمان حرکت قطارها بود حک کرد. ازآن به بعد کسی او را هرگز در ایستگاه ندید.
در شهر از خانه ای به خانه دیگر می رفت و پله ها را می شمرد و یادداشت می کرد. حالا اعداد و ارقامی را می دانست که در هیچ کتابی در دنیا وجود نداشت.
وقتی که تمام پله های شهر را شمرد. به ایستگاه رفت. به باجه فروش بلیت رفت، بلیتی خرید و برای اولین بار در زندگی اش سوار قطار شد تا به شهر دیگری برود و آنجا هم پله ها را بشمارد. بعد از آنجا به شهرهای دیگری برود و تمام پله های سراسر دنیا را بشمارد. تا چیزی را بداندکه هیچ کس نمی داند و هیچ مسئولی نمی تواند در کتاب ها جستجو کند و بگوید…
ارسال دیدگاه
در انتظار بررسی : 0