پرنده برایم آواز بخوان
پویا آل ابراهیم ـ استهبان فارس
با تکانی از خواب پریدم. صدای بلند مارش از رادیو به گوش میرسید. از دور کسی سرفه میکرد. قدرت حرکت نداشتم. کسی نزدیکم آمد. دهانم را باز کرد. درجهی حرارت تب را در دهانم فرو کرد. صدای بیش از حد بلند مارش رادیو، اعصابم را به هم ریخته بود.
چشمانم را به اطراف گرداندم. هوا را تاریک تاریک دیدم. وحشت تمام وجودم را فراگرفت. احساس ترس و خفقان گلویم را میفشرد. از استنشاق بوی تعفن راه گریزی نداشتم. دما از دهنم خارج شد. خیز برداشتم تا رادیو را بیابم و خاموشاش کنم. در تاریکی آن را کاویدم. نبود که نبود.
تکسرفهها هنوز ادامه دارد و من میترسم. دلهره و ترس امانم را بریده است. صدای چکیدن قطراتی همگام با مارش حسابی داغانم کرده. بوی تعفن، ول کن نیست. در کنکاش رادیو، دستم به خنجری میرسد. برش میدارم. کسی مرا هُل میدهد. تکسرفهها نزدیکتر شدهاند. صدای مارش بلندتر از قبل به گوش میرسد. تاریکی بیش از حد، کورکننده است و من در جستوجوی مفرّی. احساس میکنم قلبم، از سینه به بیرون آمده. میخواهند مرا با خود ببرند. مرا میکشند. مرا میبَرند. ناگهان قلبم را بیرون از سینهام در فراسوی صدای مارش میبینم که میتپد. تنها در امتداد شاهرگ آئورت به هم متصلیم. خنجر را میچرخانم و با یک حرکت، محکم به آئورت میزنم. جدا میشویم من و او.
صدای مارش خاموش شد. آرامشی مرا در خود گرفت. دیگر کسی تکسرفه نمیزد. صدای موسیقی عشق، مرا به خود میخواند و ستارگانی در آسمان شروع به سوسوزدن کردند و قلبم را برای آخرین بار میدیدم که برای دیگری میتپید. و آنگاه بود که چشمانم را بستم تا راحت بخوابم و پرندهیی را دیدم که آواز میخواند. باید پیش او بروم و بگویم، برایم بلندتر بخواند. پرنده بخوان. پرنده برایم آواز بخوان.
قهرمان اسکیت
نسرین نیکدل ـ رشت
باورش نمیشد. خود را بالای سکّوی قهرمانی میدید. نفر اول مسابقات اسکیت کشوری شده بود. داور دستش را به علامت پیروزی بالا برد.
پیام وسط جمعیت، با حسرت او را مینگریست. از حسادت چشمهایش داشتند از حدقه درمیآمدند. او حذف شده بود.
برایش تعجبآور بود. پیام همیشه در اسکیت نفر اول بود. حالا نتوانسته مقام بیاورد. جایزه: یک جفت اسکیت رولر بلید.
محکم اسکیتها را در بغل گرفته بود. از سکّو پائین آمد. به سرعت میدوید. باورش نمیشد صاحب چنان اسکیتی شود.
میخواست هر چه زودتر آنها را به پدرش نشان دهد و به او بگوید: «دیدی پدرجان، تو که نمیتوانستی برایم اسکیت بخری، دیدی چهطور برنده شدم؟…»
پدر صدایش کرد: «حمید، حمید، خواب بس است. بلند شو، تنور را روشن کردهام. حمید وقتی چشمانش را باز کرد، هراسان به دستانش نگاه کرد و به شدت گریست. یاد پیام افتاد که ساعتی بعد اسکیت به پا برای گرفتن نان خواهد آمد.
طبلها میکوبد: م … م
علی شیروانی ـ اصفهان
مسیح روی سکّوی سنگیست و به مردان و زنانی که ایستادهاند و کودکان که حلقه زدهاند، نگاه میکند. زنی در میان آنان است با سر و وضعی مانند همه. فقط گیج و حیران است و صورتهای کودکان را که دور میگردند، دنبال میکند.
چرخ میزند و چرخ میزند چشمهایش. میبنددشان، از چرخشاش کم میکند، سرش را میگیرد، خم میشود، دامنش دور پاهایش میپیچد، زانواناش تا میشود، روی خاک چهار دست و پا میافتد و گریه میکند.
مردان عربده میکشند و ناسزا میگویند و زنان لب میگزند، سر میجنبانند و گاهی افسوس میخورند.
مسیح با چشمهایش، زن را میجوید و نمیخواهد از دست بدهدش. گردن میکشد، خود را کوتاه میکند تا از لای پای کودکان، گمش نکند.
زنی از میان جمع میآید. و میآید حلقهی کودکان را میگسلد. مینشیند، مشتش را از خاک پُر میکند و بر سر زن میپاشد.
زن با چشمهای خیساش، زنی را که دستهایش را با پشت دامنش پاک میکند، نگاه میکند. آنقدر او را دنبال میکند تا آن سوی صورتهای لبخندزن گم میشود.
چشمهایش کدر میشود، میسوزد و ناچار است دستانش را روی آنها بمالد. تصویر تار و موجدار کودکان را که از دستانشان خاک میترواد میبیند. او گریه نمیکرد، مگر اینکه کودکان، دوّارش نمیدادند و حالا صورتش خیسخیس شده است.
او کلماتی را که میدانست خواهد شنید، میشنود. کلماتی که صدای سنجها و طبلها را به یادش میآورند. س س ی که در کلمات کثافت، پست و سنگسار میشنود، برایش سنج میزنند و طبل م… م در مرگ بر تو، بمیر…
از شعری که کودکان میخوانند ـ نامش بیشتر از همه ـ برایش طبل میکوبد، چندان بلند که ادامهی شعر را نمیشنود.
مسیح میگرید از پستیها، از گذشتهها، از حال، از آنچه خواهند گفت، از نامها، از نام این زن و از خودش.
از سکّو پایین میآید. جوان است، نیرو دارد، ولی پاهایش پیش نمیرود و صدایش، کلامش مانند تمام اجزایاش خشکیده است. میگوید، فریاد میزند، چنانچه خودش هم نمیشنود. وارد حلقه میشود، میگسلدش و فریاد میکشد:
ـ کودکان را دور کنید، کودکان را دور کنید، آنها نمیفهمند، آنها نباید سنگ بزنند.
زن سرش را بلند میکند و مسیح از چشمهایش شکستگی را میخواند؛ همانطور که زن از چشمهای او.
کنار زن میایستد و کودکان سنگ نمیزنند.
مسیح، زنان را میخواند که کودکانشان را ببرند و مردان پیش میآیند با اندکی از زنان.
کودکان دست در دست مادرانشان دور میشوند.
کسی مینشیند و سنگ در مشتش میچرخد.
زن پناهگاهش، پاهای مسیح است و مسیح دستانش باز و چشمهای درخشانش منعکننده. میگوید:
ـ کسی که او را لایق سنگ میداند، باید مرا هم سنگ بزند.
و در کنار زن مینشیند.
ـ مسیح! او…
ـ و شما نیز… اگر غیر از این است، سنگها را بردارید.
زنها دور میشوند که نشنیدهاند و مردها سنگها را رها میکنند که میدانند.
مسیح، زن را از خاک برمیگیرد. هر دو به خاک آلودهاند و میروند.
زن آرام گرفته است و میخرامد و مسیح بر سکّوست و میخواهد فریاد بزند.
یک قاب، یک خیال
مهسا بهمنی ـ شاهینشهر
صداش تو گوشم میپیچه، آنقدر عمیق میشه که مدام کر میشم و مثل همیشه یه حاشیه با یه زاویهی متحرک که دور خودش میچرخه و هیچ وقت به خودش نمیرسه. با خودم گفتم: آخه تا کی میخوای تو این دیوار شیشهیی بمونی و به بُنبست نگاهها زل بزنی که از بالا به پایین نگاه میکنند و وقتی خندشون تمام شد، نگاهشون را برمیدارند و میرند و انگار اصلاً، هیچ چی ندیدند.
هنوز هم حرف خودش را میزنه، چشمهایش را تیز میکنه، جلوتر میآید و میگه: هنوز نوبت شما نشده. اصلاً معلوم نیست تاریخ مصرف دیدن داشته باشی یا نه!؟ مثل یه کاغذ باطله، مچالهشدن خودم را حس کردم. مثل همیشه، جوابش تو آستینش بود. بغض گلویم را گرفته بود و بوی اندوه، تمام وجودم را برداشته بود و تنها، به یه قاب چوبی فکر میکردم که برایم یه خواب شده بود و حتّا خیالش، برایم قشنگ بود.
هنوز چشمهایم را باز نکرده بودم که صدای هقهق گریهیی، سکوت دیوار شیشهیی را شکست و بالاخره، یه نفر پیدا شد که من را صدا بزنه. اطرافم را نگاه کردم، امّا هیچ چیزی ندیدم. بلند شدم، بالای سرم را نگاه کردم. آهسته نگاه میکرد و خیلی آروم با دستش علامت میداد. هنوز هیچ چیزی ندیده بودم که سرجای خودم، میخکوب شدم. اصلاً باورم نمیشد، با خودم گفتم: «این همونی بود که هر موقع نگاهش میکردم، لبخند از روی لبهایش چیده نمیشد! و با تبسم همیشگیاش من را به قابشدن امیدوار میکرد.» دستش را روی شانههایش کشید و گَرد چند ساله را آروم پاک کرد و بعدش با تمام سختی، ایستاد و با بغضی که گلویش را میفشرد، شروع به صحبت کرد. اولش فکر کردم داره نقش بازی میکنه. امّا فریادی توی چشمهایش بود که خیلی بیصدا خردشدن استخوانهایش، لرزهیی بر تنم انداخت که مات و مبهوت، غرق نگاهش شدم.
زیر لب با خودش زمزمه میکرد و سرش را به چارچوب قاب میکوبید و اشک میریخت و میگفت: «آره، اینقدر اینجا باید بمونی که از توی این شیشهی همیشگی که تنها خورشید تنهایی به اون سر میزنه، فقط منتظر وسوسهیرفتن باشی که حتّا توی خواب هم به سراغت نمیآید. فقط، تنها نوازش یه دست سرد، رخوت شبهای شیشهییات را کم میکنه و با عطش یه نوازش گرم در آغوش سرد اندوه به خواب میرود و با یه کوه غصه که توی قلبت جا باز کرده، بیرون اومدن از این قاب، اینقدر سنگین میشه که حتّا با بارون اشکهایت هم آب نمیشه و تا همیشه مثل یه مجسمهی ساکت و بیروح، خودت را تحمل میکنی و هیچی نمیگی.
بعد سرش را پایین انداخت و دستش را توی جیبش کرد و آهی کشید و گفت: فقط میدونم، اینجا موندن یعنی پوسیدن و با رنگ دیوار یکیشدن. تا روزی برسه که با دیدن یه قاب خالی، خودشون را به یاد بیاورند و به یاد تاریخ انقضای یک قاب شیشهیی، شمع روشن کنند و با تمام وجود گریه کنند.
در همان موقع صدای پای یه نفر از پشت در شنیده شد. بیچاره اینقدر ترسیده بود که حتّا یادش رفته بود، حرف آخرش را بزند. برگشت و به حالت اولش ایستاد و خندهی همیشگیاش را زد و من هم برای همیشه اون توی چشمهایم قاب کردم و هر چه زودتر خودم را به فردا رسوندم.
نیمهی دوم
اردوان تجریشی ـ تهران
چندی بود در شبهنگام، رویاهای آشفتهیی میدیدم. رویاهایی درهم و مبهم، ترسناک و هراسانگیز، گیج کننده و نفرتانگیز. امّا رویایی که بیشتر از همه در این چند شب به سراغم میآمد و ذهن مرا سخت مشغول خودش کرده بود، طوری که حتّا در روز جزئیات مبهمی از آن خواب که در درونم رسوخ کرده بود، توان اندیشیدن و هرگونه کاری را از من میگرفت. آن خواب، به گونهیی برایم روشن بود که گویی، خودم آنجا بودم. حسهایم در آن خواب، چنان نیرومند شده بود که هر رویدادی، گویی در درونم رخ میداد. صداها را با روح و درونم میشنفتم، چیزها را با دلم میدیدم، حالت عجیبی بود که من هیچگاه نسبت به آن احساس خوبی نداشتم. دلم پُر از آشوب و نگرانی و اضطراب بود. در خواب، من میگریختم. نمیدانستم از چه میگریزم، فقط میدانستم که باید بگریزم. گویی از خودم، برای پیداکردن گمگشتهیی که رهایش کرده بودم و او را با بیرحمی تمام، در جهانی از خوابها و توّهمات، غوطهور کرده بودم. نه، شاید تمام وجودش را بیرون کرده بودم و فقط، تکهی کوچکی از یادش در درونم بهجای مانده بود و من، اکنون به او نیاز داشتم. چرا که اکنون تمام خودم را میخواستم. میخواستم تا رها شوم. تا از زندانی که در آن گرفتار بودم، بگریزم. بیشتر زمانها، در جنگلی انبوه و تیره بهطوری که شاخههای درختان به اندازهیی در هم فرو رفته بودند که نور خورشید، اندکاندک و به کُندی از لابهلایشان توان ردشدن مییافت و باریکههای پرتو زردش از جایجای آسمان پر از شاخ و برگ نمایان میشد. با آمدنم به جنگل، گویی شاخههای درختان از من دوری جستند. پرندهها، وحشیانهتر آواز خواندند و حیوانات دندانهای تیزشان را نشان دادند. امّا من چنان دوگانگی در درونم، احساس میکردم که گویی تنم، به دو پاره بخش شده بود و بخش جدا شده، میخواستم درونم را پاره کند و بیرون برود. امّا چیز دیگری از درون، از این کار جلوگیری میکرد و من آنچنان کشیدگیی درون خودم حس میکردم، گویی فاصلهیی بسیار در میان دو بخش از وجودم افتاده بود. امّا بخشی که قصد جدایی داشت، پوچ بود. در واقع چیزی نبود و درست به همین دلیل که چیزی در درونش نبود، میخواست جدا شود و برود و این همان یادی بود که از نیمهی تبعید شدهام به یادگار مانده بود.
امّا درخت، جنگل و طبیعت برای من کافی نبود. من چنان تشنه بودم که اینگونه سیراب نمیشدم. من روحشان را میخواستم. من میخواستم تکهتکهاشان کنم و روحشان را بیابم و خود را آنقدر سیراب کنم تا نابود شوم، امّا این کار سختی بود؛ چرا که من توانایی هیچ کاری، جز رفتن در خود نمیدیدم. با هر گامی که برمیداشتم در دلم چنان آشوب و دلهرهیی حس میکردم که هم از آن لذت میبردم و هم زجر میکشیدم. دلم در سینه، تندتند میتپید و آماده بودم تا با نخستین چیزی که روبرو میشوم، یکی بشوم. برای آرامش خود، تلاش کردم پیش خود مجسم کنم با چه چیزی روبرو خواهم شد. اینگونه اندکی از آن دلهره و تپش شدید قلب که گاهی چنان لذت داشت که میخواستم، درجا از بین بروم و نابود شوم و دیگر نباشم، کم شد. امّا دیری نگذشت که باز افزایش یافت. در آن زمان درونم به گونهیی شده بود که گویی بخشی از وجودم، نور شده و قصد غرقکردن تمام حواسم را در خود دارد. و سپس تمام این تپشها، دلهرهها، لذتهای فراموش ناشدنی و زیبا، این حالت خلسهی آرامشبخش و لذتناک و در عین حال نفرتانگیز، با رسیدن من به آن چیزی که در جستوجویش بودم به پایان رسید. در زیر درختی ستبر و استوار که ریشههایش از زمین بیرون آمده بود و تنهاش، پُر از خزه و گیاهان سبز خودرو و قارچهای ریز بسیار بود؛ موجودی نورانی، موجودی بسیار سفید به رنگ نور، خودم را دیدم.
امّا چهرهام، مردانگیاش را از دست داده بود. مهربان بود، زیبا بود و نورانی، با لبخندی دلنشین. آری، خودم را یافتم. این من بودم که گمشده بودم و برای رسیدن به گمشدهام اینگونه تلاش میکردم. امّا در پایان چه چیزی باید بهدست میآوردم. من آنچنان احساس پُر بودنی را حس میکردم که دلم میخواست هر چه زودتر هیچ بشوم و از بین بروم. نمیتوانستم بیاندیشم، تهی باشم، عشق داشته باشم یا حتّا نفرت. تمام چیزی که میخواستم، نیستشدن بود. ناگهان تمام درختان و گیاهان، هوا و آسمان نور میشد و به درون میتابید و من از خواب بیدار میشدم. هنگام بیدارشدن، سرم درد میکرد، بر تنم عرق سردی مینشست، نفسهایم به شماره میافتاد و سنگینی و ناتوانی و خلایی ژرف را درونم حس میکردم. به امید آنکه دوباره خوابم ببرد. پلکهایم را روی هم میگذاشتم و تلاش میکردم بخوابم، امّا تلاشم بیهوده بود. پس از کلنجاررفتن با خود و غلتزدن و چرخیدنهای بسیار که همگی بیهوده بود، خشمگین و عصبانی از مردمی که به راحتی، در همین حال در خانههایشان خوابیدهاند و درونشان هم از پوچی و تهی گونهگی، آکنده نیست. برمیخیزم، چند گاهی در اتاقم گام میزدم. سپس پنجره را باز میکردم و از هوای پاک و تمیز شب، لذت میبردم. با خود میاندیشیدم و از آن بالا، به گدایی که کیسهیی را بر دوش خود انداخته است و مشغول جستوجو در میان آشغالها و زبالههای تلنبار شده و بدبوست و چنان سرگرم جستوجو در میان زبالهها، که گویی در حالت خلسه فرو رفته و عشقش را و گمگشتهاش را در میان زبالهها میجوید.
با تابش نخستین پرتوهای صبحگاهی، واپسین نشانههای خستگی و آزردگی از تنم رخت بربست. لباسهایم را پوشیدم و خود را برای تنها کاری که در این جهان داشتم، خشت روی خشتگذاشتن، آماده کردم. هوای صبح، چندان دلانگیز نبود. خورشید با پررویی و وقاحت هرچه تمامتر میتابید. هوا گرم و خشک بود. طبیعت، خشک و از بین رفته و آسمان، خاکستری و نفرتانگیز. در شگفت بودم که چرا خورشید، که آنچنان نیرومند است که از نور خود، ماه را نور میبخشد و ماه، شب را چنان دلانگیز و زیبا میگرداند و با نورافشانیاش در چنان تاریکی سهمگینی، امید را برای ما به ارمغان میآورد، خود باید چنین نفرتانگیز باشد و برای ما چیزی به جز یأس و ناامیدی به همراه نداشته باشد. با این اندیشه از کوچهها گذشتم و خود را به خیابان رساندم. خیابانی بزرگ، شلوغ و پُر رفت و آمد. این خیابان، از شرق، از بیابانها و دشتهای بسیاری میگذشت و از غرب، از کوهها و جنگلهای بسیاری عبور میکرد و در کل، مرز میان دو جهان بود یا مرز میان خیال و واقعیت. مردم این سوی خیابان، حتّا اجازه فکرکردن به آن سوی دیگر را نداشتند.
در آن سوی خیابان، از لابهلای ماشینهای بسیار که شتابان در رفت و آمد بودند، چشمم به او افتاد. هم او که همیشه، در رؤیاها و خوابهایم میدیدمش. او پیدایش شده بود و از دور، در آن سوی خیابان به من لبخند میزد و دست تکان میداد. چهرهاش را به سختی از میان این همه دود ماشین، رفت و آمد و شلوغی میشد، دید. امّا خودش بود. با همان چهرهی مهربان و لبخند دلنشین و زیبا که بسیاربسیار به خودم شبیه بود. چون که خودم بودم. نیمهی دیگرم بود. من با دست به او اشاره کردم و سپس خود را نشان دادم و او را به سوی خود خواندم. او با خرسندی سری تکان داد و بهسوی من آمد. چند ثانیه بعد، جسد نیمهجان او غرق در خون، به گوشهیی افتاده بود. مردم دورش را فرا گرفته بودند. من شتابان به زور راه خود را از لابهلای جمعیت باز کردم و خود را بالای سرش رساندم. نفسنفس میزد و هر بار خون بالا میآورد. کوششم برای حرف زدنش بیهوده بود. چشمانش به نقطهی نامعلومی خیره بود. او را بلند کردم و در انتظار بیهودهی ایستادن ماشین، زمان را به هدر دادم. سرانجام، جسد نیمهجانش را محکم گرفته و شتابان راه سپردم و از آنجا دور شدم. در راه سعی کردم با او حرف بزنم، ولی بیهوده بود؛ چون دیگر مرده بود. آری نیمهی دیگر وجودم، مرده بود و نابود شده بود. دیگر جسد مرده به چه کار میآمد؟ امّا گناه مردن او بر گردن من بود. شاید من نباید به او اجازه میدادم به این سو بیاید. آری، تقصیر من بود. شاید من باید به آن سمت میرفتم. امّا نیرویش را در درونم نمییافتم. شاید روزی خیابان خراب شود و آنگاه مرز بین دو جهان از بین برود…
اصل اول
جلال خلفی ـ رامشیر خوزستان
«اصل اول جامعهی دموکرات: بدین منظور به اطلاع کلیهی حیوانات جنگل میرساند که شیر جوانمرد، همزمان با بازگشت از خارج، جلسهیی را با تمام فرماندهان، ژنرالهای لشکری و کشوری برگزار میکند تا در مورد آیندهی حکومت، تصمیم لازم را اتخاذ کند. تا روشنشدن تکلیف حکومت، همگان را به انتظار دعوت میکنیم.»
گرگ با خواندن این اعلامیه که بر درختی نصب شده بود، برقی به چشمانش زد و با خود گفت: «حتماً میخواهد که ترفیع رتبه بدهد ومن هم جزو این افراد میباشم.» گرگ یکی از ژنرالهای بلندپایهی شیر بود. او به سرعت به طرف کاخ پادشاهی روانه شد.
جلسه با حضور شیر و تمام بلندپایگان در پشت درهای بسته برگزار شد. فضای سالن، بزرگ و پُرنور بود و به راحتی میتوانستی همهی فرماندهان را مشاهده کنی؛ کرگدن، گاومیش، گراز، گورخر از این جمله بودند. گرگ در میان خیل فرماندهان نشست تا به سخنان شیر، گوش فرا دهد و لحظهشماری میکرد تا اسمش خوانده شود و مدال افتخار را از دست شیر بر سینهی پُرمدال خود مشاهده کند.
با ورود شیر و هیأت همراه جدید مانند آهو، اسب، کبوتر، میمون به سالن گرگ و دیگران فرماندهان از این اتفاق بسیار متعجب شدند. شیر صحبتهای خود را شروع کرد:
«حیوانات آزاد و برابر… همانطور که میدانید، مدّتی بود که به خارج رفته بودم و با مشاهدهی حکومت دیگر جنگلها، به این نتیجه رسیدم که جنگل ما هم باید بهصورت انتخابات و مبتنی بر نظر حیوانات باشد و تا انتخاب رییس جدید، من بهطور موقت در منصب حکومت میمانم.»
تمام حاضرین از این تصمیم شیر تعجب کردند. گرگ که آب سردی بر وجودش ریخته بودند با عصبانیت خطاب به شیر گفت: «ای شیر… پس مزد آن همه خدماتی را که انجام دادیم، چه کسی میدهد؟ آیا رواست که بعد از این همه خدمت در جهت نظم جنگل با چنین بیمهریی مواجه شویم؟»
یکی از ملازمان شیر ـ آهو ـ گفت: «خدمتکردن وظیفهی حاکم و ملازمان است و روزی حکومت میکنند و روزی هم باید برکنار شوند، چه بخواهند و چه نخواهند…!»
گرگ دیگر چیزی نگفت… و شیر فرمان خود را به اجرا درآورد…
بعد از مدّتی قواعد و اصول جدید در جنگل حکمفرما شد. آزادیخواهان جدید، شروع به تدوین قوانین برای ادارهی جنگل نمودند. آنها اعلامیهیی نوشتند و در جایجای جنگل نصب کردند و نخستین قوانین شکل گرفت. حکومت شاهان، ناکارآمد اعلام شده بود و باید انتخاباتی انجام میشد و باید حیوان شایسته برای حکومت انتخاب شود. شیر از سلطنت کنارهگیری کرد و عنان حکومت را بهدست آزادیخواهان سپرد. کمکم آزادی بیان، عقیده، اجتماع، حقوق، حق مالکیت، حق مشارکت در جایجای جنگل بهکار گرفته شد. شعارهای حاکمیت بر سرنوشت خویش، اطاعت از قانون وضعشدهی خود، همهی حیوانات را در این جریان به پیش برده بود. حیوانات جنگل که بعد از خشونتها و خفقانی که شیر و ژنرالهای او بهوجود آورده بودند، با چنین آزادی مواجه شده بودند و خیلی زود این اصطلاحات را پذیرفتند. آنها با تشکل انجمنهای فلسفی ـ فرهنگی، مذهبی و سیاسی خیلی زود از همه مطلع شدند. آنها همچنین دانستند که حق رأی دارند و میتوانند بهعنوان ابزاری در جهت کسب حقوق خود بهکار گیرند. سرانجام در انتخاباتی که با مشارکت حداکثری حیوانات صورت گرفت، زرافه در رقابتی تنگاتنگ با اسب آبی، توانست با استفاده از قد دراز و تبلیغات وسیع زمین به هوا بر رقیب خود پیشی گیرد و حکومت را بهدست گیرد و براساس قانون اساسی مصوب، کابینهی خود را انتخاب و شروع به فعالیت و عمران در جنگل کرد. حیوانات جنگل که اکنون جنگلوند خوانده میشدند، وقتیکه از نظر نیازهای اولیه و مادی خوب تأمین شدند، بحث و نظر را در مقابل همهچیز بالا بردند، آنها نسبت به همهچیز شک کردند، از طبیعتی که روزی آنها را در دامن خود پرورش داده بود تا مذهب و دین که بارها مورد نقد قرار گرفت و بهانههای بنیاسرائیلی به آن میگرفتند، بهطوریکه کمکم از زندگی آنها زدوده شد. حیوانات همهچیز را نسبی دانستند و بهجای تکیه بر اجتماع که در گذشته تعیینکننده بود و در قوانین جدید هم مطلوب بود، ولی به تنهایی و فردیت خود بسنده کردند و در این زمان بود هر حیوانی به تنهایی در مرکز توجه قرار داشت و تفکری مخصوص به خود داشت و هیچکس حق تعرض به نظر و عقیدهی دیگر حیوان نداشت. از این اوضاع همه راضی بودند ولی خاطرهی گذشته آنها را ناراحت و افسرده کرده بود. آنها روزبهروز تنهاتر میشدند و از روزهایی که حرف آنها خریدار داشت و در جمع مؤثر بودند، خبری نبود… اکنون چند سالیست که جنگل به این نحو اداره میشود و متجددان در دست تدارک انتخابات دوم بودند، امّا حیوانات منزویتر و افسردهتر میشدند، فشاری روحی بر کل جامعه حکمفرما بود. در این میان گرگ میخواست از این افسردگی نهایت استفاده را بکند؛ بنابراین دست بهکار شد. او با جلسات متعددی که با حضور ناراضیان و از جمله فرماندهان مخلوع صورت گرفت و طی آن سخنرانیهای وطندوستانهی پرشوری را ایراد میکرد، در یکی از این جلسات گرگ گفت:
«اصل اول حکومت بر جنگل:
ای حیوانات بهترین جنگل عالم… اکنون که من این سخنان را بر شما ایراد میکنم و میدانم که شما را از ارزشها و نمادها و سنّتهای خودتان جدا کردهاند، اکنون میبینم که هر حیوانی به گوشهیی خزیده و در تنهایی خود هلاک میشود… ای حیوانات برتر… درد بزرگتر از این درد تنهایی چیست؟ آن درد، درد جدایی از گروه بزرگ جنگلیست که ما را به گذشتهی روشن باستانی رهنمون میکرد. ای حیوانات شما را روزبهروز نسبت به سرنوشت جنگل بیتفاوت و بیاحساس کردهاند… آیا رواست حرف هر بیسر و پای تازه به دوران رسیدهیی را قبول کنیم و نسبت به آیندهیی مبهم چشم بدوزیم و از گذشتهی مألوف خود دل بکنیم… ای حیوانات! کجاست آن گذشتهی روشن… کجاست آن نژاد برتر… به پا خیزید…»
سخنان گرگ، حیوانات را بر سر شوق میآورد. آنها از خلا و تنهایی که در این دوران با آن مواجه شده بودند به دامن گرگ میشتافتند و از آزادی فرار کردند و دلبستگی عجیبی به گرگ پیدا کردند. گرگ دموکراسی و جامعهی مدنی را نفی میکرد و اعتقاد داشت که این امور باعث افسردگی و تنهایی فرهنگی حیوانات شده است. او با جانبداری هرچه بیشتر حیوانات بهتر میتوانست به اهداف خود برسد. گرگ سرانجام علیه زرافه قیام کرد و او را مجبور کرد، طی حکمی گرگ را بهعنوان وزیر در کنار خود بپذیرد، آزادیخواهان در ابتدا مقاومت کردند، ولی دیگر کسی به حرفهای آنها توجهی نمیکرد. چند روز بعد از به وزارت رسیدن گرگ که تبدیل به چهرهیی محبوب در میان حیوانات شده بود. زرافه به طرز مشکوکی کشته شد و گرگ با اقتدار و حمایت تمام حیوانات به حکومت رسید. گرگ تمام آزادیخواهان را از دم تیغ گذراند و با ثبات اقتصادی و امنیتی که متجددان ایجاد کرده بودند، در صدد حمله به سایر جنگلها برآمد، او بسیاری از جنگلها را تصرف کرد و با استفاده از سرمایهداران قدرتمند، ارتش خود را مجهز کرد. حیوانات هم با شوق، دستورات پیشوای خود را مو به مو اجرا میکردند. قدرت گرگ کمکم عالمگیر شده بود و حتّا انسانها به چنین قدرتی پی بردند. گرگ در سر داشت که به دنیای انسانها نیز حمله کند، بنابراین روزبهروز به طرفداران گرگ افزوده میشد. او چندین ماه به جمعآوری نیرو جهت حملهی بزرگ مشغول بود. دیگر اجتماع انسانی از این جمله امنیتی نمیتوانست داشته باشد… گرگ مصمم بود که به این هدف دست پیدا کند…
عشق آسمانی، عشق زمینی
هنگامه آریانی ـ تهران
«خدایی که همیشه هست»
«روح» کوچک، شاد و خوشبخت بود. روزهایی آرام را در بهشت میگذراند. بهشت پُرفرشته بود و خدا همیشه بود، مهربان و مراقب.
روح کوچک خوشبخت بود، امّا گویی خوشبختیاش کامل نبود. او آرزویی بزرگ داشت؛ رفتن به زمین. دلش میخواست به هر قیمتی که شده به زمین برود.
مدتها گذشت. سرانجام روح کوچک به آرزویش رسید. او روانهی زمین میشد…
حال، سالها از سفر روح کوچک به زمین میگذرد. مدتها طول کشید تا او بفهمد منزلگاهش جسم کودکی فلج است که هیچکس را در دنیا ندارد.
او دیگر بهشت را به یاد نداشت، امّا یکچیز را هنوز میدانست. خدا همیشه هست، مهربان و مراقب.
برگ هشتم، برای هفتسین غایب این سالها
علی حاتمی ـ کازرون
از دلم پرید گفتم: مرا ببخش مینا. گفتی: تو باید مرا ببخشی. کودک گفت: راست است تو باید مینا را ببخشی، چیزی تو قلبم جابهجا شد. مگر مینا چه کرده است، او که داشت زندگیاش را میکرد، از آن هم راضی بود. کودک میرود دنبال بازیگوشیهایش. امروز فهمیدم چه موجود خبیثیست تا به حال داشتم تاوان خرابکاریهای او را میدادهام، مگر دختری خودت را پنهان میکنی؟! بگذار برگردد این لعین، باید گریهاش را توی شیشه کنم تا هر چه میبیند نخواهد. گفتم: نگویم نامردیست، دو سال بود افتاده بود به جانم. حالا که اینطور شد، باید فکر کنم؛ شاید نبخشیدمت. تازه اگر من هم تو را ببخشم، تو نباید خودت را ببخشی. با سرافکندگی دارد میآید. تو را خدا ببین افسارم را سالهاست دادهام دست چه موجود عفنی. گفتند: بکش این ملیجک را، امّا به او عادت کردم و بعد همهکارهی زندگیم شد. میگوید: «میدونی چه دیدم تو پاساژ لوکسفروشها؟»
میخواهم ببندمش به درخت گوشهی حیاط و بزنمش تا خون بالا بیاورد. آخر نمیتوانم، نمیتوانم. به اندازهی کافی از خودم بدم میآید. فردا همسایهها نمیگویند: پستفطرت دارد یک کودک تالاسمی را میزند. قلبم از این تعارض میترکد، به زور میتوانم آرامش را حفظ کنم. با صدای خفهیی میگویم: خب تعریف کن.
میگوید: «یه عروسک دیدهام که اگر ببینی میخریش.»
خدای من تو رفته بودی دخترکها و عروسکها را تماشا میکردی. میگوید: «تنها یک عروسک، چشمانم را گرفت.»
دارم دیوانه میشوم، عزیزم بگذار این دانشگاه لعنتی تمام بشود، میخرمش.
از جلو چشمانم میرود، حتما گوشهیی نشسته و بیصدا اشک میریزد. یک ماه مانده است به امتحانات پایان ترم و هنوز چند تا از کتابها را یک بار هم نخواندهام. «آمار» را باز میکنم، امّا خیال ملیجک نمیگذارد.
نمیتوانستم مینا بعضی رازهای انسان را نابود میکند. کسی روی دست من بلند میشد چه! گفتم: مرگ یکبار، شیون هم یکبار. چه توقعی داشتم، ملیجک به من بگوید: مگر دختری که اینقدر خجالتی هستی. صدایش میزنم، چشمانش قرمز شده.
ـ داشتی گریه میکردی؟
ـ نه، کی گفته؟
مینا هم گفته بود. قبل از این حرفها از چشمانش فهمیده بودم و راست میگفت.
با هم رفتیم مغازهی عروسکفروشی. در راه به او گفتم: قرارهای قبلیامان که یادت هست. گفت: «آره، وقتی برای دلت چیزی میخری، از خیلی از ضروریات زندگی باید چشمپوشی کنی.»
سر ظهر است و مغازه خلوت. فروشنده از تمامی عروسکهای داخل مغازه زیباتر است، خیلی عادی نگاهمان میکند، یعنی چیزی میخواستید. ملیجک دست به طرف او دراز میکند. این یکی را میخواستم. دستش را میکشم، این یکی فروشی نیست.
یاد مینا میافتم.
ارسال دیدگاه
در انتظار بررسی : 0