چهره‌های متعدد کاراکترهای حامی در روایت فیلمنامه

پایگاه خبری نمانامه: کاراکترهای حامی عملکردهای بسیاری را به فیلم‌ها و تلویزیون عرضه می‌کنند. اگر دقیق‌تر و نزدیک‌تر شویم، عموماً آن‌ها تأثیر زیادی بر روایت عینی داستان دارند. قصد داریم کارکرد کلیدی و اصلی برخی از کاراکترهای حامی را در فیلمنامه مورد بررسی قرار دهیم.

پرتاب مشکلات به زمین قهرمان فیلم

بد نیست همین ابتدا شفاف‌سازی کنیم که باید کاراکتر حامی و ضدقهرمان دو کاراکتر‌ مجزا در نظرگرفته ‌شوند. هر ضدقهرمان از نظر تکنیکی یک کاراکتر حامی و در جایگاه دوم نسبت به نقش‌ اول قرار دارد، اما وظیفه اصلی یک ضدقهرمان در داستان هم‌چنان مانند همان نیرویی است که قهرمان را از رسیدن به هدفش بازمی‌دارد. به طور مثال هانیبال لکتر، کیل‌مانگر در پلنگ ‌سیاه و هیث لجر در جوکر کاراکترهای حامی‌ای بودند که وظیفه‌ اصلی‌شان را نادیده گرفتند. این بدین معنا نیست که سایر کاراکترهای حامی نتوانستند تمام قد و در حد اعلا به نقش ‌اول کمک کنند. توانستند و به‌خوبی از پس آن برآمدند. آن‌ها بودند که باعث شدند کاراکتر اصلی به چالش کشیده شود و رشد کند.

در فیلم داستان ازدواج که نوآ باومباک برای فیلمنامه آن نامزد اسکار شد، چارلی (آدام درایور) در نخستین تلاش‌هایش برای انتخاب و استخدام وکیلی که او را در جریان طلاق از همسرش نیکول (اسکارلت جوهانسون) از او دفاع کند، به برت اسپیتز (با بازی آلان آلدا) پیغام می‌دهد. با یک تغییر کوچک و مضحک، شخصیت تأثیرگذار برت به مانعی برای زندگی چارلی تبدیل می‌شود و این‌جاست که به پویایی کاراکتر حامی بهتر پی‌ می‌بریم.

برت: ببین، اگه من وکیلت بودم…

چارلی: تو همین الان وکیلمی.

همین لحظه متوجه می‌شویم که احتمالاً چارلی به دردسر افتاده است. برت مرد موجهی است، ناهارش را در اداره می‌خورد، منطقی است، به سیستم کاری‌اش مسلط و آشناست، اما از همسرش جدا شده است. او نماینده تمام‌عیاری از آن‌چه ممکن است بعد از تصمیم‌گیری اشتباه برای قهرمان اتفاق بیفتد (شاید هم اتفاق نیفتد)، است و به همین دلیل یک کاراکتر حامی فوق‌العاده خواهد بود. به‌خصوص زمانی که چارلی مخالفت قعطی خودش را با برت- شخصی که بخش زیادی از مشکلات را با خودش به داستان آورد- اعلام می‌کند.

در دیگر فیلمنامه برنده اسکار، انگل، به نویسندگی بونگ جون-هو و هان جین-وون، مشکلات و مسائلی که برای قهرمان خلق شده، به‌تدریج بسیار عمیق (با ریشه در رمز و رازها) و چند لایه می‌شوند و حتی گاهی خود قهرمان هم برای دیگران مشکل‌آفرینی می‌کند. دلیل این پدیده تحت فشار گذاشته شدن قهرمان‌ها با مشکلاتی است که به زمین ‌بازی‌شان پرتاب شده است. کی‌تائک کیم و همسر و فرزندانش که جزو افراد کم‌درآمد جامعه محسوب می‌شوند، به شکلی سیستماتیک و با عنوانین مختلف در خانه خانواده ثروتمندی به نام پارک استخدام می‌شوند و با دلایل ساختگی باعث اخراج مستخدم باسابقه و قدیمی خانواده پارکر، مون-گوانگ می‌شوند. آن‌چه آن‌ها (و ما) از آن مطلع نیستیم، این است که مون-گوانگ مجبور است دوباره به خانه بر‌گردد، چون سال‌هاست که همسر مقروضش را در زیرزمین خانه مخفی کرده است. درست در زمانی که خانواده کیم در زیرزمین جشن پیروزی استخدام و غصب جایگاه مستخدمان خانه پارکر را برپا کرده‌اند، بازگشت مون-گوانگ یک سلسله مشکلات جدیدی به دنبال دارد که نه‌تنها کی‌تائک و فرزندانش را از اهدافشان دور می‌کند، بلکه نقش بخش‌هایی از فیلمنامه را که با تم قوی به مخفی‌کاری و اختلاف طبقاتی می‌پردازد، پررنگ‌ و نمایان‌تر می‌کند. (پرداختن و کار بیشتر روی کاراکترها در مراحل بعدی به تم کمک خواهد کرد.)

 

هدایت قهرمان

در مقابل جریان‌های مخالف، کاراکترهای حامی را داریم که قهرمان را در مسیر رشد یا تغییرش همراهی می‌کنند. یودا و ابی‌وان کنوبی برای این کار بسیار مناسب‌اند، چون خیلی مستقیم و صریح درس‌ها و نکات فلسفی‌شان را در اختیار شاگردانشان می‌گذارند. کتاب‌های طنز فانتزی مملو از چنین اساتید و معلمان مذهبی است. به قول عمو بن: «یک قدرت برتر یک مسئولیت بزرگ هم با خود دارد.»

اما تعداد این اساتید عالی راهنما در داستان فیلم‌ها بسیار اندک است. در فیلمنامه روز موش‌خرما نوشته دنی رابین و هارلد رامیس، فیل (بیل مارای) مغرور و خودرأی کم‌کم متوجه می‌شود تنها راه فرار از تکرار هر روزه یک روز صرفاً پیروی از تهیه‌کننده‌اش ریتا (اندی مک‌داول) نیست، بلکه باید با محبت واقعی و نه سوء‌استفاده روحی و ذهنی او را راضی کند. فیل بعد از چند رفتار و برخورد نامناسب به منظور تلاش برای برهم زدن قولش به ریتا می‌گوید: «من لیاقت تو رو ندارم، اما قسم می‌خورم اگر می‌تونستم، تا آخر عمرم عاشقت می‌موندم.» ریتا خیلی ساده و تنها با حضورش– در نقش خود واقعی‌اش- راهنمای او برای تحول و تغییر رفتار از یک شخص خودرأی به شخصیتی است که فیل در انتها به آن تبدیل می‌شود.

در کوکو محصول پیکسار و به نویسندگی آدریان مولینا و متیو آلدریخ، نقش ‌اول جوان داستان، میگوئل ریورتا، با ارنستو دلاکروز رویایی‌اش زندگی می‌کند. ارنستو خواننده مشهوری است که شهرت جهانی‌اش برایش مهم‌تر از خانواده‌اش است و میگوئل گمان می‌کند که او پدربزرگش است. وقتی میگوئل برای دیدن الگویش وارد دنیای ارواح می‌شود، با روح پدربزرگ واقعی‌اش در این سفر همراهی و راهنمایی می‌شود. هکتور نوازنده نابغه‌ای است که دلاکروز برای مشهور شدن او را به قتل ‌رسانده است. کمی بعد از این‌که از ورود هکتور به‌ظاهر دیوانه به دنیای زنده‌ها جلوگیری می‌شود، میگوئل متوجه می‌شود در اشتباه بوده و عکسی که در آن چهره یک نوازنده حذف شده و در کنار دیگر عکس‌های عزیزانش است، متعلق به هکتور است و او پدربزرگ واقعی‌اش است.

میگوئل: اون‌ها به من گفته بودن که نباید شبیه دلاکروز باشم، اما من به حرف‌هاشون گوش نکردم… من گفتم برام مهم نیست کسی من رو به یاد نیاره… اون نوازنده که چهره‌ش مشخص نیست… اون تویی؟

هکتور: بله.

میگوئل: ما یک خونواده‌ایم!

 

کش‌وقوس‌های مخصوص آن‌ها[ کاراکترهای حامی]

البته برای یک خواننده یا مخاطب دنبال کردن یک کاراکتر حامی که در مسیر تغییر است، به اندازه یک قهرمان جالب و بسیار راضی‌کننده است. همراه کوکو، هکتور را داریم. فردی که در ابتدا با ظاهری شبیه به یک گدای ژنده‌پوش ظاهر شده است، کمی بعدتر نه‌تنها به فردی تبدیل می‌شود که تأثیر شگرفی بر زندگی قهرمان داستان می‌گذارد، بلکه به هدف نهایی خودش که رسیدن به جایگاه واقعی‌اش هم هست، می‌رسد. او نمی‌خواهد خانواده و عزیزانش او را فراموش کنند، پس به میگوئل نیاز دارد تا عکس او را به سرزمین زند‌ه‌ها ببرد و در کمال افتخار در جایگاهش کنار عکس سایر ازدست‌رفتگان خانواده قرار دهد. عمل به این درخواست خواسته قلبی ما هم که همراه داستان میگوئل بوده‌ایم، هست.

مثال جالب و هیجان‌انگیز بعدی در مورد سیر داستانی و تغییر، کاراکتر لی لاکوکا در فیلم فورد در برابر فراری است که فیلمنامه آن را جز باتروث، جان‌هنری باتروث و جیسون کلر نوشته‌اند. بازیگر این کاراکتر جان برنثال است؛ کاراکتری که بر اساس یک زندگی واقعی شکل گرفته و نمونه خوبی است از این مسئله که چگونه می‌توان از یک حادثه کوچک و اضافه کردن یک شخص و ابعاد مختلف به آن درنهایت به رضایت مخاطبان رسید. در داستان فیلمنامه، لی سخت در تلاش است تا شرکت فراری را به زیرمجموعه‌ای از شرکت فورد تبدیل کند. او هم‌زمان در نقطه مقابل کاراکتر ضدقهرمان فیلم، لئو بیبی (جاش لوکاس) از مدیران ارشد فورد است و در تلاش است تا قهرمان داستان راننده کن مایلز (کریستین بیل) و طراح کارل شلبی (مت دیمون) را با خود همراه کند. دوباره این لی است که در انتها به عنوان یک قهرمان مغرور به تصویر کشیده می‌شود و با وجود تمام وفاداری‌اش به شرکت، بیشتر یک شخصیت آنتاگونیست را به مخاطب عرضه می‌کند.

جست‌وجوی تم

کاراکترهای حامی این قابلیت را دارند که به شکلی عمیق به تم فیلمنامه بپردازند و به آن معنا بخشند.

در رهایی از شاوشنک نوشته فرانک دارابونت که اقتباسی از رمان کوتاهی با همین نام- البته کمی بلندتر- است، اندی دوفرین (تیم رابینز) که ناعادلانه به زندان افتاده است، سعی دارد با بهترین روشی که می‌تواند از سرنوشت تلخی که در شاوشنک به آن گرفتار شده است، فرار کند. در آن‌جا با فردی به اسم بروکز هاتلن (جیمز ویتمور) که مردی مهربان و خون‌سرد است، دوست می‌شود. بروکز که بخش اعطم عمرش را پشت میله‌های زندان سپری کرده است، در انتهای داستان از زندان آزاد می‌شود. بعد از آزادی از زندان مثل پرنده‌ای که عاشق قفس باشد، نمی‌تواند با زندگی بیرون از زندان کنار بیاید و خودکشی می‌کند. این داستان تلخ و تراژیک به‌خوبی عمل صیقل دادن و پرداختن به داستان را که به واسطه تم در زیرلایه‌های آن اتفاق می‌افتد، انجام می‌دهد؛ بی‌ارزش نشان دادن زندگی یک زندانی و سونوشت محتومی که قهرمان ما نباید به آن تن دهد.

در فیلمنامه‌ای که تاد فیلیپس و اسکات سیلور برای جوکر نوشته‌اند، موری فرانکلین (رابرت دنیرو) مجری برنامه تلویزیونی، آرتور فلک (برنده جایزه بهترین بازیگر مرد، واکین فینیکس) را که به عنوان یک بیمار به برنامه دعوت کرده، مورد تمسخر قرار می‌دهد. این ماجرا از داستان جوکر تمی با این مفهوم دارد که چطور یک رسانه می‌تواند باعث بروز یک اختلال عصبی و عواطف غیرارادی شود. دلایل متعددی که محرک آرتور بودند و هرچند ناخواسته ما را به خشم او ربط می‌دهند.

بیان آن‌چه قهرمان از گفتنش عاجز است

ضدقهرمان ناخواسته وظیفه دارد تمام پیام داستان را طی جریان فیلم به مخاطب ارائه دهد؛ پیامی که نیروی محرکه و جلوبرنده داستان فیلم است. به عبارت دیگر، او در موقعیت و جایگاهی نیست که بخواهد (یا بتواند) کنترلی بر رشد احساسات و دانسته‌هایش داشته باشد. قهرمان قادر به پنهان و محو کردن نیست. «من خودم می‌دونم که خودخواهم و باید به غرورم غلبه کنم.» یا «من می‌دونم که آدم حریصی هستم و باید از خواسته‌هایم بکاهم.» اما کاراکتر حامی قادر به پنهان کردن است. کاراکتر حامی معمولاً به دلیل موقعیت و حس صمیمیت و اعتمادی که بین او پروتاگونیست وجود دارد، می‌تواند [از روند و خط‌ سیر داستان] بیرون بیاید و درباره آن‌چه کاراکتر را بازمی‌دارد، توضیح دهد و ضدقهرمان را برای حقایق تلخی که با آن روبه‌روست، آماده کند.

در فیلم اکشن-کمدی فرار نیمه‌شب نوشته جورج گالو، جک والش (رابرت دنیرو) مأموریت دارد یک حسابدار اختلاس‌گر را دستگیر کند. کمدی‌های دو نفره معمولاً نمونه‌ای کلاسیک از یک کاراکتر حامی مؤثر هستند؛ کاراکتر سخن‌گویی که سایه (یا سایه روشنی) بر روی قهرمان داستان می‌اندازد. در این‌جا، دوک دائماً جک را تحریک می‌کند، او را وادار می‌کند که بپذیرد در زندگی و رابطه با همسر سابقش از او شکست خورده و آسیب دیده است، مرتب به او می‌گوید که فردی خسیس و پول‌پرست است و حتی معتقد است علت تمامی آسیب‌ها و زخم‌هایی که خورده، خود اوست و استدلالش این است: «به خاطر این‌که تو فقط دو حالت برای بیان احساساتت بلدی؛ سکوت و خشم.» برای ضدقهرمانی که بسیار درون‌گراست، به زبان آوردن و فریاد زدن خیلی دور از انتظار است، اما گفتن و شنیدن از زبان کسی که با او خیلی صمیمی است، بسیار هم پسندیده و مورد قبول است.

در فیلم مشابه دیگری، ۱۶ بلوک به نویسندگی ریچارد ونک، پلیس بی‌دست‌وپا، جک موزلی (بروس ویلیس)، به خاطر خواهرش، دیانا (جنا استرن)، که راننده آمبولانس است و اشتباهی که او انجام داده است، عصبانی می‌شود. او بعد از مدت‌ها ناکامی می‌خواهد کاری باارزش انجام دهد و وظیفه دارد تا یک شاهد (مس دف) را که به دست همکار فاسدش دستگیر شده، به دادگاه ببرد. وقتی که از خواهرش می‌پرسد که چه جوابی به پلیس‌ داده است، دیانا در جواب می‌گوید: «همون چیزی که تو این دو سال در موردش حرف زدیم. که تو یه افسرده‌ای هستی که خوددرمانی می‌کنی. که اصلاً هیچ چیزی برات اهمیت نداره. هیچ‌چیز و هیچ‌کس.»

در همین‌جاست که همه‌ چیز تغییر می‌کند. نه‌تنها کاراکتر نیمه‌مرده، بلکه قهرمان داستان هر آن‌چه را برای پیروزی نیاز دارد، به دست می‌آورد.

 

پایان کمیک

یکی از بهترین و محبوب‌ترین کارکردهای کاراکترهای حامی در نقش‌هایشان، ایجاد ستون‌های فرعی برای داستان است که حتی گاهی از خود داستان اصلی هم به‌یادماندنی‌تر می‌شوند. هیت گرل (کلویی گریس مورتس) در سری داستان‌های کیک-اس (که فیلم اصلی آن نوشته متیو وان و جان گلدمن از کتاب کمیک مارول است) با حرکات اکشن و شادش و البته استفاده از کلمات در قالب نیروی همیشه پیروز داستان، نشان داده شده است. یکی دیگر از کاراکترهای حامی امی (ربل ویلسون) در آوازخوان حرفه‌ای (به فیلمنامه‌نویسی کی کانن از مقاله نوشته‌شده به قلم میکی راپکین) است که از معروف‌ترین منابع پایان کمیک است. حق امتیاز این کاراکتر در تمامی قسمت‌های بعد هم شامل فرانشیز شده است.

مثال بعدی در این زمینه تایکا وایتیتی در نقش آدولف هیتلر در فیلم جوجو خرگوشه است. او برنده جایزه اسکار فیلمنامه اقتباسی برای این فیلم است. داستان فیلم اقتباسی از رمان حبس‌ کردن آسمان‌ها نوشته کریستین لئونز است. او در فیلمنامه‌اش از یک چهره شیطانی یک دلقک متزلزل ساخته و از این طریق توانسته داستان را در فضایی مرکب از تراژدی و کمدی خلق کند.

 

به خلق کاراکترهای حامی ادامه دهید

شما همواره در حین نوشتن کاراکترهای حامی را می‌پرورانید. پس به چگونگی عملکرد این کاراکترها با نوع داستانی که در حال خلق آن هستید و پیام ارزشمند آن که لازم است از فیلمنامه برداشت شود و جایگاه صحیح این کاراکترهای در اطراف پروتاگونیست خوب بیندیشید.

 

نویسنده : جیمز ناپولی

مترجم : فرنوش زندیه