به قلم: دکتر مهدی پرهام
منبع: مجله حافظ شماره ۱
به راستی میبینیم که در هیچ عصری چون امروز حافظ چنین مطرح نبوده است؛ نام او را بر بیشتر خیابانها، انجمنها، مدارس، دانشگاهها و… خلاصه آنچه نامیدهشدنی است، مشاهده میکنیم. اکنون هم، مجلهای به نام حافظ وارد خانهها و کتابخانهها میشود.
حافظ، با چنان بینش واقعگرا و جهانبینی ژرف، امکان نداشته از جامعهی منحطّ و جهلزدهی خود غافل مانده باشد و درصدد اصلاح و بیداریش برنیامده باشد. او تشخیص داده بود که دو کانون قدرت و فساد در جامعهی آن روز ستم و غارت میکنند:
۱ـ روحانینمایان دینفروش و بیایمان که با سالوسی زیر پوشش دین بههر منکری دست میزدهاند؛
۲ـ حکّام و سلاطین که جز زورگویی و تحمیل نظر و انتظار اطاعت و فرمانبری محض و البته کشورگشایی و مالاندوزی، هدف و منظور دیگری نداشتهاند.
حافظ مانند هر سیاستمدار تجربهاندوختهای تشخیص داده بود که نمیتوان در دو جبهه جنگید و چون میدید کانون فساد نخستین، دامنهی نفوذش از دیگری بسی گستردهتر است، ناگزیر همهی کوشش خود را مصروف مبارزه با کانون نخستین میکرد و از سرِ دوراندیشی ترجیح میداد در سنگر حکّام با دینفروشام بجنگد؛ هرچند از مصاحبت ایشان نیز مباهی نبود:
«صحبت حکّام ظلمت شب یلداست»
امّا این ظلمت یلدایی را بر ملاطفت ریایی رجحان میدهد و با حسن خلق و افسونِ شعر و هنر کلام دلنشین پناهگاهی در برابر الحاد و تکفیر برای خود فراهم میسازد. حافظ مردی شکمباره و سورچران نبوده که از مجالس امرا بهرهوری کند؛ ای بسا که از افراط و تفریطکاری آنان دلچرکین هم میشده و آرزوی ساعتی فراغت در کاشانهی خویش داشته است و از سر حسرت زمزمه میکرده است: خوش آن ساعت که استغنای مستی / فـراغت بـخـشـد از شـاه و وزیــرم
امّا حضور حافظ در مجالس حکّام منحصر به نوشخواری و عشرت نبوده است؛ معلوم میشود که سلطان گهگاه او را طرف مشورت قرار میداده است که میگوید:
«یک حرف عارفانه بگویم اجازت است
ای نور دیده صلح به از جنگ و داوری»
این اظهارنظر مردی سلیم و صلحطلب است که جهانگشایی مغرور را به صلح و آشتی ترغیب میکند. اصولاً حافظ ضدّ جنگ و ضدّ خشونت است و دید انسانی او جنگ و خشونت را از لوح ضمیرش پاک کرده است و رویآوری به آن را دلیل دوری از حقیقت میداند:
جنگ هفتاد و دو ملّت همهی را عذر بنه
چـون نـدیـدنـد حـقیقت ره افسانه زدند
چنین برداشتی از جنگ و خونریزی، آشکارا صلحطلبی و بشردوستی حافظ را نشان میدهد و او را بر آن میدارد تا طرحی نو عرضه کند که هم در کانون قدرت شرعی و هم در کانون قدرت عرفی و دولتی اثربخش باشد؛ میداند که دینفروشان مدعی با حربهی کفر و الحاد گاهی دست به کشت و کشتارهایی میزنند که سلاطین تصورش را هم از ذهن نمیگذراندهاند. چنین است که حکمی جامع و بشردوستانه در جهت موازین قرآنی (لکم دینکم وَلِیَ دین) و تواضع پیامبرانهی رسول اکرم (اَنا بشر مِثلکُم) برای کلّ بشریّت تشریع میکند و با صراحت میگوید: مـبـاش در پـی آزار و هرچه خواهی کن / که در شریعت ما غیر ازین گناهی نیست.
و سپس با لطافت و هنرمندی و در عین حال ظرافت و نکتهسنجی، حاکم وقت را از کسوت فرمانروایی بیرون میاورد و چون ساقی کوثر مخاطب قرار میدهد و میگوید:
ساقی به جام عدل بده باده تا گدا
غیرت نیاورد که جهان پر بلا کند
اجرای عدالت کلید موفقیّت هر دولتمردی است، بویژه که طرف
عدل، بینوایان و درماندگان باشند؛ یعنی همان حسّاسیتی که چهار سده پس از حافظ،
کارل مارکس را هنگامیکه جنبش صنعتی در اروپا اوج گرفته
بود و کارخانههای نسّاجی کودکان زیر هفت سال را به کار میگماشتند، به طرح نظریهی
مارکسیسم برای اعتلای کارگران برانگیخت و
دیدیم که مجریان نابخرد آن در اتّحاد جماهیر شوروی، جهان را واقعاً پربلا کردند و بشریّت تا لبهی پرتگاه نابودی و انفجار اتمی جهان کشانده شد.
دیپلماسی جهانی حافظ
رسالتی که حافظ را به اتّخاذ سیاستی مدبّرانه رهنمون گردید، دیگر مربوط به خطهی فارس و دنیای آن روز نبود که امروز شامل مرور زمان شده باشد. او احساس رسالتی جهانی داشته و فرمولی برای این جهان و حتّی جهان دیگر بشریّت ارائه کرده که اکنون در سدهی بیست و یکم یک فرمول پذیرفته شدهی بینالمللی است و آن شیوهی زیست با یکدیگر در جهان امروزی است که دارد تبدیل به دهکدهی جهانی مکلوهان میشود و نمونهی کوچک آن در همین زمان اتحادیهی اروپا با پول واحد (یورو) است که پانزده کشور در آن با صلح و سلم در کنار هم زندگی میکنند. این فرمول جهانی، نظریهی «همزیستی مسالمتآمیز» است که حافظ عصارهی آن را در یک بیت سروده است:
آسایش دو گیتی تفسیر این دو حرف است
بـا دوسـتـان مـروّت بـا دشـمـنـان مـدارا
زمان ناپذیری حافظ
این احساس رسالت جهانی حافظ را نباید حمل بر بلندپروازی او کرد؛ این خاصیّت وجودی اوست که زمانپذیر نیست، یعنی آنچه اندیشیده و سروده و کششی که در اشعار اوست و واژههایی که برای این سرودهها به کار گرفته، پس از شش سده، هنوز نو و نمونهای است برای تقلید و سخن سنجیده گفتن، در حالیکه نوشتههای شکسپیر امروز قابل فهم نیست و زمان، واژههای برجستهی آن را از اعتبار انداخته است. امّا حافظ، در همین عصر ما، بیش از هر زمان دیگر شناخته شده و مورد سپاس و تجلیل قرار گرفته است. از دههی چهارم سدهی بیستم که با ادبیات پس از رنسانس اروپا آشنا شدهایم، حافظ را بهتر شناختهایم و تفسیر می کنیم و این معلوم میدارد که بسیاری از گفتههایش در خورِ آگاهی مردمان عصر حافظ و مردمان پنج قرن پس از مرگ او هم نبوده است و امروز که ادبیات جهان شکوفا شده است و در پرتو رسانههای گروهی و ارتباطات سریع به آنها دسترسی یافتهایم، لطایف گفتههای حافظ را بهتر درک میکنیم و درمییابیم که این بلندنظر و به قول خودش شاهباز سدرهنشین، جایگاهش کنج محنتآباد نبوده است و گویی فرشتگان او را از کنگرهی عرش و ملکوت اعلا صفیر میزدهاند؛ آن وقت چه انتظاری از جوامعی که جهل و تعصب و کوتهنظری در آنها موج میزده است، میتوان داشت که این گوهرها را از خزف و خرمهره تشخیص دهند. بیسبب نیست که مینالد و میسراید:
«هنر نمیخرد ایّام و غیر از اینم نیست
کجـا روم به تجارت بدین کساد متاع»
از سال ۱۳۱۹ که زندهیاد دکتر معین حافظ شیرینسخن را چاپ کرد و چند سال بعد که شادروانان دکتر قاسم غنی و علّامه قزوینی اثر تحقیقی خود را انتشار دادند و بالاخره دکتر پرویز ناتل خانلری که حافظ جامعالاطراف خود را با نظرات دیگران که در صفحهای جداگانه مقابل هر غزل قرار داده بود، منتشر کرد، پژوهش به گونهای که در اروپا معمول است تا امروز در ایران انجام میگیرد و میبینیم چه آثار ارزندهای به دست خوانندگان میرسد؛ گویی پدیدهای نو به نام حافظ کشف شده است. راستی همچون برلیانی که در تل خاکستری یافت شده باشد، هر روز بیش از روز پیش ارزشش مشهود میگردد.
اینکه حافظ را «زمانناپذیر» دانستیم، ادعایی دور از واقعیت نیست. امروز نوپردازانی با اشعاری دلانگیز در سراسر ایران داریم؛ البته منظورم نوپردازان توهّمی نیست که نه دانش کافی دارند و نه ذوق فطری، بلکه منظور کسانی است مانند شاملو، اخوان ثالث، شفیعی کدکنی، سیاوش کسرایی و فروغ فرخزاد که موسیقی کلام را دریافتهاند و سرودههای دلنشین دارند. اینان، هر یک به گونهای، بیت یا مصرعی از اشعار حافظ را برای نمکین کردن سرودهی خود میآورند و به نحوی استادیاش را تأیید میکنند.
شادروان شاملو دیوان حافظ را از فرط علاقه، به سلیقهی خود چاپ کرده و دست به جابجایی در بعضی ابیات زده و شیوهای در خواندن اشعار پیشنهاد کرده که صددرصد شخصی و متأسفانه همراه با اشتباه است، امّا دکتر شفیعی کدکنی در کتاب موسیقی شعر خود، در فصلی زیرعنوان «این کیمیای هستی» حافظ را چنان که باید معرفی میکند و این نوشتار در میان پژوهشهای انجام شده از جامعیّت و محتوایی ژرف برخوردار است. امکان نداشته جهانبینی و درک اجتماعی حافظ او را در برابر نارواهایی که در جامعهی آن روز میگذشته است بیطرف نگه دارد؛ ناگزیر مبارزه با روحانینمایان سالوس را هدف نخست خود قرار داده، امّا از هدف دوّم خویش یعنی مبارزه با حاکمان ستمکار نیز غافل نمانده است. حافظ در پنج سال حکومت امیر مبارزالدین که او را محتسب میخوانده، سرسختانه با وی در ستیز بوده است، چنانکه گاهی ناچار میشده در اختفا به سر برد، چون حریف خونریز به محض دسترسی به او کارش را میساخته است. جالب اینکه این موجود درّندهخو، سخت به دینداری هم تظاهر میکرده است. در شرح حالش نوشتهاند که اغلب از فرط میگساری چهرهای برافروخته داشته و نامتعادل راه میرفته است، امّا اصرار داشته در حضور اطرافیان اقامهی نماز کند. نقل شده است روزی در حالیکه با خضوع به نماز ایستاده بوده، دزدی را دستبسته به مجلس او میآورند و او از اشراری بوده که ماهها به دنبالش بودهاند. همین که چشم امیر به او میافتد، در حالیکه دو کف دست را برای خواندن قنوت جلو صورت میآورده، با انگشت سبابه به دور گلوی خود میکشد و نماز را ادامه میدهد؛ فرمان قتل به همین سادگی صادر میشود و حافظ، این جدیدالاسلام را چنین معرفی میکند:
«محتسب شیخ شد و فسق خود از یاد ببرد
خـرقهی ماست که در خانهی خمّار بماند»
و گاهی هم در عالم تخیّل با او به مناقشه و جدال برمیخاسته:
«محتسب خم شکست و من سر او
سـنّ بـالـسـنّ و الجروح قصاص»
بهنظر میرسد حافظ آن دوستی تنگاتنگی که با پسر این ستمگر سالوس، شاه شجاع، مصلحتاً برقرار کرده، به خاطر گرفتن انتقام قتل ممدوح محبوب خود، شاه شیخ ابواسحاق بوده است تا در براندازی پدر ترغیبش کند و موفق هم میشود و هنگامیکه پسر پدر را کور میکند و به جایش مینشیند، چنین میسراید:
سحر ز هاتف غیبم رسید مژده به گوش / که دور شاه شجاع است می دلیر بنوش / شـد آنکـه اهـل نظر بر کناره میرفتند / هزار گونه سخن در دهان و لب خاموش / شـراب خـانگی از ترس محتسب خورده / بـه روی یـار بـنوشیم و بانگو نوشانوش
امّا طبع بلند و تجربه اندوختهی حافظ از این پیروزی به جای غفلت و یکسره غرق عیش و نوش شدن، شاه جوان را رندانه زنهار میدهد و به راه راست رهنمون میشود: دلا دلالـت خـیـرت کـنـم به راه نجات / مکن به فسق مباهات و زهد هم مفروش
و بر دوری از زهدریایی تأکید میکند: شاه را به بود از طاعت صد ساله و زهد / قدر یک ساعت عمری که در او داد کند
در ضمن، با بینیازی تمام به او میفهماند که قدر هر کس را در حدّ دانش و بینش او بداند و معرفتآموختگان را دستکم نگیرد؛ چه اگر حرمت آنان را نگه نداشت، آنان نیز به او و باده صاف بیغشش التفاتی نخواهند کرد و عطایش را به لقایش خواهند بخشید:
«شاه اگر جرعهی رندان نه بحرمت نوشد
الـتـفـاتـش بـه مـی صاف مروق نکنیم»
ارسال دیدگاه
در انتظار بررسی : 0