پایگاه خبری نمانامه: ارنست همینگوی در ۲۱ ژوئن ۱۸۹۹ در اوک پارک ایالت ایلینوی متولد شد. پدرش کلارنس یک پزشک و مادرش گریس معلم پیانو و آواز بود. ارنست تابستانها را به همراه خانوادهاش در شمال میشیگان به سر میبرد و در همانجا بود که او متوجّه علاقه شدید خود به ماهیگیری شد. ارنست همینگوی در تاریخ ۲ ژوئیه ۱۹۶۱ میلادی با یکی از تفنگهای محبوبش، دولول ساچمهزنی باساندکو، خودکشی کرد؛ خانوادهاش در ابتدا اعلام کردند که ارنست مشغول تمیز کردن اسلحه بوده که تیری از آن دررفته و باعث مرگ وی شده است اما پس از پنج سال همسر وقتش، ماری ولش، به انجام خودکشی توسط همینگوی اعتراف کرد.
سبک ویژه ی او در نوشتن وی را نویسندهای بیهمتا و بسیار تأثیرگذار کرده است. در سال ۱۹۲۵ نخستین داستانهای کوتاهش، در زمانه ی ما، منتشر شد که به خوبی گویای سبک خاص او بود. خاطراتش از آن دوران که پس از مرگ او در سال ۱۹۶۴ با عنوان “عید متغیر” انتشار یافت، برداشتی بی نظیر و شخصی است متاثر از نویسندگان، هنرمندان، فرهنگ و شیوه زندگی در پاریس دهه ی ۱۹۲۰. از نخستین مترجمان ایرانی که آثار وی را به فارسی ترجمه کرده اند، میتوان از مترجم برجسته جناب نجف دریابندری نام برد.
فقط دو مهمان آمریکایی در هتل اقامت داشتند. آن ها هیچکدام از کسانی را که در راهپلهها هنگام رفت و آمد به اتاقشان میدیدند نمیشناختند. اتاقشان در طبقهی دوم و مشرف به دریا بود. اتاق مشرف به پارک و بنای یادبودِ جنگ هم بود. نخلهای بزرگ و نیمکتهای سبزرنگ در پارک دیده میشد. هوا که خوب بود، همیشه یک نقاش هم با سهپایهاش آن دور و بر پیدا میشد. نقاشان شکل درختان نخل را دوست داشتند و از نورهای تندی که از هتلها به پارک و دریا میتابید خوششان میآمد. ایتالیاییها راه درازی را میکوبیدند و میآمدند تا مجسمهی جنگ را از نزدیک ببینند. مجسمه از برنز بود و در باران برق میزد. باران میبارید. قطرههای باران از درختان نخل میچکید. روی راه شنی، اینجا و آنجا، آب جمع شده بود. خطی از موج دریا در باران، خروشان به سمت ساحل پیش میرفت و هنوز به دریا برنگشته، باز خط موج در باران خروشان میشد. از ماشینهایی که در میدان، اطراف مجسمهی جنگ بودند دیگر خبری نبود. آن طرف میدان، جلوی در کافه، پیشخدمتی ایستاده بود و به میدان خلوت نگاه میکرد.
زن آمریکایی پای پنجره ایستاده بود و بیرون را نگاه میکرد. بیرون، درست زیر پنجرهشان، زیر یکی از میزهای سبزرنگ که قطره قطره آب از آن میچکید، گربهای کِز کرده بود. گربه سعی میکرد خودش را جمع و جور کند تا قطرههای آب خیس اش نکند.
زن آمریکایی گفت: “میروم پایین آن پیشی را بیاورم.”
شوهرش از روی تخت گفت: “بگذار من بروم.”
“نه خودم میروم. پیشی بیچاره از ترس اینکه خیس نشود رفته زیر میز.”
شوهر به خواندنش ادامه داد، دراز کشیده بود و، سر و ته، روی تخت به دو تا بالش لم داده بود.
گفت: “بپا خیس نشوی.”
زن رفت پایین و از دفتر هتل که گذشت، صاحب هتل از جایش بلند شد و به او تعظیم کرد. میزش ته دفتر بود. مرد مسن و قد بلندی بود.
زن گفت: “Il piove” [باران میآید]. از صاحب هتل خوشش میآمد.
“Si, Si, Signora, brutto tempo” [بله، بله، خانم، هوای بدی ست]. هوا خیلی بد است.
ته اتاق تاریک، پشت میزش ایستاده بود. زن از او خوشش میآمد. از اینکه آنقدر شکایات را جدی میگرفت خوشش میآمد. از وقارش خوشش میآمد. از اینکه میخواست به او خوشخدمتی کند خوشش میآمد. از علاقه ای که به شغلش نشان میداد خوشش میآمد. از صورت درشت و پیر و از دستهای بزرگش خوشش میآمد.
با همین افکار در سرش، در را باز کرد و بیرون را نگاه کرد. باران تندتر شده بود. مردی با بارانی از وسط میدان میگذشت تا به کافه برسد. گربه احتمالاً همین دور و بر، سمت راستش بود. میشد از زیر لبهی بام رفت. در چارچوب در ایستاده بود که چتری پشت سرش باز شد. خدمتکار اتاقشان بود.
لبخندی زد و به ایتالیایی گفت: “خدای نکرده خیس میشوید”. حتماً صاحب هتل او را فرستاده بود.
با چتری که خدمتکار بالای سرش گرفته بود، از راه شنی رفت تا رسید زیر پنجرهی اتاقشان. میز آنجا بود؛ باران آن را شسته بود و به رنگ سبز براق درآورده بود، اما گربه رفته بود. یکهو پکَر شد. خدمتکار نگاهش کرد و پرسید: “Ha perduto quaique cosa, Signora?” [چیزی گم کردهاید خانم؟]
دختر آمریکایی گفت: “یک گربه اینجا بود.”
“گربه؟”
“بله، گربه.”
خدمتکار خندید و گفت: “گربه؟ گربه زیر باران؟”
گفت: “بله، زیر میز”. بعد گفت: “نمیدانی چقدر میخواستمش. دلم یک پیشی میخواست.”
او که انگلیسی حرف میزد، چهرهی خدمتکار در هم میرفت. گفت: “بیایید برویم Signora [خانم]. باید برویم تو. خیس میشوید ها!”
دختر آمریکایی گفت: “بله برویم.”
از همان راه شنی برگشتند و داخل هتل شدند. خدمتکار بیرون ایستاد تا چتر را ببندد. دختر آمریکایی از جلوی دفتر که رد شد، صاحب هتل همانجا سر جایش به او تعظیم کرد. قند توی دل دخترک آب شد. جلوی صاحب هتل احساس کوچک بودن و در عین حال مهم بودن به او دست میداد. یک آن فکر کرد آدم خیلی مهمی است. راهش را ادامه داد و از پلهها بالا رفت. در اتاق را باز کرد. جورج روی تخت کتاب میخواند.
کتاب را زمین گذاشت و پرسید: “گربههه را گرفتی؟”
“رفته بود.”
از خواندن دست کشید و گفت: “کجا گذاشته رفته؟”
زن لبهی تخت نشست و گفت: “وای که چقدر میخواستمش. نمیدانم چرا اینقدر میخواستمش. آن پیشی نازنازی را میخواستم. پیشی بیچاره، طفلی الان توی باران چهکار میکند؟”
جورج دوباره مشغول خواندن شد.
زن رفت و نشست رو به روی آینهی میز توالت و در آینهی کوچک دستی، خودش را نگاه کرد. نیمرُخَش را برانداز کرد. اول یک طرف و بعد طرف دیگر. بعد پشت سر و گردنش را نگاه کرد.
پرسید: “به نظر تو بگذارم موهایم بلند شود؟” و بعد دوباره نیمرخش را نگاه کرد.
جورج سرش را بلند کرد و پشت گردن زن را دید که موهایش مثل پسرها کوتاهِ کوتاه بود.
“همینجوری هم بهت میآید.”
گفت: “دیگر خسته شدهام. دیگر نمیخواهم مثل پسرها باشم.”
جورج روی تخت جا به جا شد. از وقتی که او شروع به حرف زدن کرده بود، همانطور نگاهش میکرد.
گفت: “بابا همینجوری هم خوشگلی.”
زن آینه را گذاشت روی میز و رفت طرف پنجره و بیرون را نگاه کرد. هوا داشت تاریک میشد.
گفت: “میخواهم موهایم را پشت سرم خوب بکشم و محکم جمع کنم و ببندم که وقتی دست میزنم قلنبه باشد. میخواهم یک پیشی داشته باشم که روی پاهایم بنشیند و نازش که میکنم خودش را برایم لوس کند.”
جورج از روی تخت گفت: “خوب؟”
“دیگر اینکه دلم میخواهد روی میز توی ظرفهای نقرهای که مال خودم باشد غذا بخورم، شمع هم باشد. دلم میخواهد بهار باشد و میخواهم موهایم را جلوی آینه شانه بکشم، یک پیشی هم میخواهم، با یک عالمه لباس نو.”
جورج گفت: “عوض اینکه اینقدر حرف بزنی بگیر یک کتاب بخوان.”
باز سرش را برد توی کتابش.
زنش از پنجره بیرون را نگاه میکرد. هوا دیگر تاریک شده بود و هنوز داشت روی درختان نخل باران میبارید.
گفت: “من نمیدانم، من دلم گربه میخواهد. گربه، گربه میخواهم. اصلاً موی بلند نخواستم، ولی گربه که میتوانم داشته باشم.”
جورج به حرفهایش گوش نمیداد. سرش توی کتابش بود. زنش از پنجره بیرون را نگاه کرد، جایی که نور به میدان تابیده بود.
یک نفر در زد.
جورج گفت: “Avanti” [بفرمایید!] سرش را از روی کتاب بلند کرد.
جلوی در، خدمتکار ایستاده بود. یک گربهی خالخالی بزرگ به خودش چسبانده بود که پاهایش ازپایین آویزان شده بود.
گفت: “ببخشید، آقا گفتند این را برای Signora [خانم] بیاورم.”
بهنوش عافیتطلب
ارسال دیدگاه
در انتظار بررسی : 0