پایگاه خبری نمانامه: من، همیشه تابستانها باید بروم سرکار، مثل داداش بزرگم، که حالا دیگر زن گرفته و با ما زندگی نمیکند و مجبور است تمام سال کار کند. پدرم میگوید: “این جوری مرد بار میآیی.” پدرم طوری میگوید: “مرد”، که مادرم نگاهش میکند و میخندد. معلوم میشود منظور آدمی مثل خودش است. به نظرم راست میگوید. اما صاحبکارم طوری رفتار میکند که بعضی وقتها به این حرف پدرم شک میکنم. او پسری هم سن و سال من دارد، اما پسرش سرِ کار نمیرود؛ حتی سرکارِ پدرش. از اول تابستان تا حالا، فقط یکی- دو بار آمده، سر زده و رفته. آقای حبیبی (اسم مستعار صاحبکارم است) میگوید پسرش تابستانها میرود کلاس زبان، گیتار و شنا. قاسم که میگوید: “گمان نکنم بتواند”. قاسم پادوی آرایشگاه مردانهی پیراسته است. (اسم آرایشگاه را هم عوض کردهایم). قاسم افغان است؛ بچهی مزار شریف. زبان و شنا هم بلد نیست. میگوید: “ما دریا نداریم، شنا آموخته باشم.” اما من کمی شنا و زبان انگلیسی بلدم. شنا سگی و پادوچرخه را توی رودخانهی شهرمان، گنامهرود ( این اسم را هم قاسم گذاشته)، از برادر بزرگم یاد گرفتهام. زبان هم توی دبیرستان. امسال میروم کلاس سوم دبیرستان شهید سید جواد کیایی.(این اسم را هم خودمان گذاشتهایم) اما تا به حال نه گیتار توی دستم گرفتهام و نه از نزدیک آن را دیدهام، قاسم هم همینطور. حتی نمیدانیم چند تا سیم دارد. آقای حبیبی میگوید پسرش را گذاشته گیتار، چون بین سازها، گیتار از همه زودتر جواب میدهد. ۶ ماهه میتواند صدایش را دربیاورد. قاسم که میگوید: “گمان نکنم، بتواند.”
اما آقای حبیبی مطمئن است. او دربارهی همه چیز نظر میدهد. حتی در مورد قدِ من؛ که چهار سانت مانده تا برسد به ۱۳۰ سانت. اولین روزی هم که مرا همراه پدرم دید، گفت:
ـ قدش نسبت به سنش، زیادی کوتاهه. اما ایراد نداره. به شرطی که تلافی کنه! تو کار فرز باشه! باشه؟….
“باشه؟” را از من پرسید و، بعد زیر لب، دو سه کلمهای گفت، که آن وقت منظورش را نفهمیدم. اما چون پدرم قبلش گفته بود که هر چی گفت بگو: “چشم” گفتم:
– چشم.
آقای حبیبی زیاد حرف میزند. بعضی بعدازظهرها که فروشگاه خلوت است و کاری نداریم، مینشیند و از خودش حرف میزند. تا به حال ندیدهام کسی اینقدر از خودش تعریف کند؛ حتی معلمهای مدرسه. یکی یکی بونساها را توی قفسهها نشان میدهد و داستان درست کردنشان را میگوید. بعضی موقعها هم که حواسش نیست، داستانهای تکراری میگوید. بیشتر تکرارهایش دربارهی نارونی است که مجبورش کرده روی سنگی زندگی کند. میگوید:
ـ اول نارون رو از تو باغچه در آوردم. مقداری از خاکهای دور ریشهاش رو تکوندم. ریشههای موییاش رو کم کردم. بعد یک تکه سنگ خارا گذاشتم لای ریشههاش. بعدش نارون رو گذاشتم توی گلدون. دو سال که گذشت درش آوردم بیرون. اوناهاش اون جا توی اون طبقه.
بونسای نارون را گذاشته توی گلدان زردِ شش گوشی. با خط نستعلیق روی تابلوی زیرش هم نوشته:
مرد آن است که سنگ زیرین آسیا باشد
بونسای نارون: قیمت ۴۰۰ هزار تومان
بونسایی که نشانم میدهد، به نظرم مثل هشتپایی میآید که نشسته باشد روی سنگ سوراخ سوراخ قرمز رنگی. داستان تکراری دیگرش، مال بونسای بید است. میگوید:
ـ این یکی ابتکار خودَمِه. تموم ایران رو بگردند، مثل این پیدا نمیکنند! شاخههای بید صاف میره بالا. اما ببین من این رو چیکارش کردم… اولش سیم پیچیدم دور شاخههاش. بعدش همهی شاخههای سیم پیچی شده رو خم کردم به یک طرف… دو سال بعدش سیمها رو باز کردم… ببین چه قشنگ! همهی شاخهها کج شدند به یک طرف! انگار باد پیچیده توی شاخههاش…
زیربونسای بید هم نوشته:
از این بیدها نیست که با این بادها بلرزه
بونسای بید: قیمت ۳۵۰ هزار تومان
به قاسم هم نشانش دادهام، باورش نمیشود. میگوید: “یعنی پول یکی از اینها، مساوی میکند با دو ماه حقوق من!؟” اما بعدش میگوید:
– بیخود نوشته: “نلرزیده.” لرزیده. همهی شاخههاش طوری یک طرفی خم شده، که آدم میتانه هم باد رِ ببینه، هم صداش رِ بشنوه… مثل این گوشماهیها که دیدی؟ وقتی میذاری رو گوشهات. صدایِ موجِ دریا رِ توش میشنوی. شنیدی؟… تازه چشمهات رِ که ببندی موجِ دریا رِ هم میتانی ببینی… دیدی؟!
چیزی را که میگوید توی کارتونها یا فیلمها دیدهام، اما قبول کردنش برایم سخت است. قاسم میگوید: “حق داری باور نکنی. شما دریا دارین، گوشماهی به کارتان نمیآد. اما ما افغانها نه دریا داریم نه رودخونه درست. آسوده تخیل میکنیم. میتانیم هم صدای دریا رِ بشنویم، هم خوابش رِ ببینیم…”
با هم حرف زدهایم و قول و قرار که بعداً گوشماهی خودش را برایم بیاورد تا من هم امتحان کنم.
اما آقای حبیبی، از قاسم خوشش نمیآید. اولین بار که دیدش، گفت:
ـ حکایت فیل و فنجان شده…
که بعداً فهمیدم منظورش از فیل، قاسم، و فنجان، هم من هستم. بعدش هم دو سه بار گفته:
ـ بهش بگو دیگه نیاد اینجا. دور و بر بونساها هم نگرده… با اون قد درازش.
یک دفعه هم گفت:
ـ من که این جا نیستم، یه موقع این پسره نره زیرزمین، نفسش به بونساها بخوره، شروع میکنن به قد کشیدن…
که باز هم به قاسم نگفتم. اما گفتم وقتی بیاید که آقای حبیبی رفته باشد خانه.
همیشه ظهرها برای ناهار میرود خانه، اما من نه. وقتی میرود، من هم تندی میپرم، در گلخانه را باز میگذارم. پنجرهها را هم باز میکنم تا نور و هوا بیاید تو. اگر هم بدانم که نیامدنش طولانی است، شروع میکنم به آب دادن گلدانها.آن هم نه با اسپری مخصوص، با استکان و لیوان سیرابشان میکنم. به هرکدام یک استکان آب میدهم. اگر هم قاسم آمده باشد پیشم، میروم سراغ گلخانه پشتی. آن تو گیاه آدمکهایی را گذاشته که میگوید: “خیلی ارزش دارند”. آقای حبیبی میگوید: “اینها، نباید آب بخورند، نور ببینند. فقط باید از رطوبت تن و نَفَس هم استفاده کنند، همین.”
بیشتر از همه دلم برای آنها میسوزد. هر دفعه با نوک قیچی باغبانی یا نوک تیزیای که همیشه همراه دارم، ته چند تا از گلدانها را، نزدیک خاک سوراخ میکنم؛ یک سوراخ ریز. تا آنهایی که هنوز حس زندگی دارند کمکم ریشههایشان را از آن بدهند بیرون، بدهند توی خاک. آقای حبیبی میگوید: “برای به دست آوردن بونسای خوب، باید حس رشد و زندگی را در بونساها کور کرد.”میگوید: “کافیه، یه سوراخ به اندازه سرِ سوزن پیدا کنند، دیگه نمیشه جلوِ رشدِشون رو گرفت…”
همیشه وقتی میرود برای ناهار، چند تا گلدان را نشان میدهد و میگوید: “تا بر میگردم، اینها را درستشون کن!”
منظورش از درست کردن این است که:
از خاک درشان بیاورم. خاک ریشهها را بتکانم و ریشههای آنها را هَرَس کنم. یعنی ریشههای بلندشان را قطع کنم و ریشههای موییشان را آن قدر قیچی کنم تا تُنُک شوند. بعد بگذارمشان توی گلدانی کوچکتر.
من هم میگویم: “باشد”. اما کار خودم را میکنم. به قاسم که بعدازظهرها، تا ساعت ۳ که آرایشگاه تعطیل است پیشم میماند، میگویم دست به کار شود. او هم گیاهِ گلدانهایی را که آقای حبیبی نشان داده، در میآورد، کمی خاک کود میریزد تهشان و بدون اینکه ریشهها را هرس کند، بر میگرداند توی گلدانها، سرجایشان. من هم میروم سراغ بونساهای ته گلخانه. هر روز تهِ چهار پنج گلدان را ریز سوراخ میکنم.
من و قاسم خیلی با هم حرف زدهایم. با آنکه به حرفِ آقای حبیبی مثل فیل و فنجانیم، اما مثل هم فکر میکنیم. به نظر او هم: “آدمها حق ندارند این جوری در کار خدا دخالت کنند. یک موجودی را که خدا خلق کرده تا رشد کند، قد بکشد، بلندتر از ما، به ما سایه بدهد، میوه بدهد: سیب، گلابی، انار، و هزار جور میوه، اینقدر بهش آب ندهیم، نور ندهیم، جایش را تنگ کنیم، که مجبور شود در یک جا به اندازه کفِ دست جان بِکَند و آخرش هم مجبور شود یک میوه به درد نخور بدهد، آن هم بدون سایه. برای چی؟! برای اینکه یک آدم خودخواه، دوست دارد یک درخت سیب را بگذارد روی میز آشپزخانهی خانهاش که تمام قدش بهاندازهی یک وجب باشد و سیبهایش به اندازهی هستهی آلبالو. (اینها را قاسم میگوید، اما میگوید نباید اینها را توی داستان بیاوریم، چون داستان را شعاری میکند. اما من میگویم توی داستان بیاوریم تا خود آقای منتخبنیا نظر بدهد. برای همین، قسمت اسم گذاری گیاه آدمک را هم به پیشنهادِ من آوردیم توی داستان. چون به نظر من یک داستان خوب، باید آموزنده و تکاندهنده هم باشد، البته نظر شما مهمتر است.)
برای همین هر دو به این نتیجه رسیدهایم که به جای “بونسای” باید بگوییم: “گیاهآدمک” یا “گیاهکِ آدم”. چون این آدمها هستند که این درختها را ضعیف نگه میدارند و نمیگذارند طبیعی رشد کنند. حتی اولش به فکرم رسید اسمش را بگذاریم: “گیاه مستضعف” که قاسم گفت: “اسم خوبی نیست. هم عربی است، هم سخت”. اما گیاهآدمک را قبول کرد، چون فارسی است. برای همین هم نشستیم و فکر کردیم و جملههایمان را درست کردیم، تا وقتی من با آقای حبیبی صحبت میکنم مسخرهام نکند. گذاشتم یک روز بعدازظهر که میدانستم اخلاقش بهتر است. گفتم:
ـ من فکر میکنم بهتره به جای بونسای بگیم: “گیاه آدمکی.” این جوری هم از کلمهی خارجی استفاده نکردیم، هم گیاه بودنش رو نشون دادیم (گیاهک)، هم کوچک بودنش رو (آدمک)، هم حالت نمایشیاش رو (آدمک)، هم دستساز بودنش رو.
خیلی با هم تمرین کرده بودیم تا من بتوانم این چند جمله را این طوری مرتب جلوش بگویم. پنج دلیل جدا از هم. البته دلیلهای دیگری هم داشتیم. مثل اینکه اگر خوب به بونساها نگاه کنیم، از شکل بیشتر آنها، آدم یاد کسی میافتد که از درد به خودش میپیچد. (این را به شما میگوییم و به آقای حبیبی نگفتیم. به او فقط همان پنج دلیل را گفتیم.)
آقای حبیبی اولش فقط نگاهم کرد. انگار تا حالا مرا ندیده باشد. گفتم: “اگر بشه تابلوی سردرِ فروشگاه رو هم برداریم. به جای بونسای حبیبی، بنویسیم: “گیاه آدمکِ حبیبی”.
چشمهاش داشت از حدقه در میآمد. پرسید: “خودت به این نتیجه رسیدی یا جایی خوندی؟” گفتم: “خودم.” نگفتم: “قاسم هم کمکم کرده. تازه از کتاب فرهنگ اسمگذاری هم استفاده کردهایم.” گفت: “نه! ترشی نخوری، یه چیزی میشی؟” و بعدش یک چیز زشتی گفت. (چون زشت است، الان توی داستان نمینویسیم. اما شاید آخر داستان توی پرانتز بنویسیم، تا اگر ناجور بود حذفش کنید.)
نمیدانیم صاحبکارها چرا فکر میکنند اگر پولدارند، اگرصاحبکارِ آدم هستند، صاحبِ فکرِ آدم هم هستند. یکی همین آقای حبیبی. انتظار دارد من فقط حرفهایی را که خودش یادم داده به مشتریها بگویم: “اینکه تخم بونساهای این فروشگاه ژاپنی ست، نه چینی و به درد نخور…”
در صورتیکه من و قاسم مدتهاست داریم در مورد بونسای اطلاعات و پوسترهای قشنگ جمع میکنیم. اگر خواستید میتوانیم یکی دو تا از آنها را برایتان بفرستیم تا خودتان ببینید و اگر خوشتان آمد، در صفحهی گزارش خبرنگاران شهرستانی چاپ کنید. (اصلاً بهترست، همین جا گزارش خبرنگاری را برایتان بنویسیم، که هم حرفمان ثابت شود و هم تا موقعی که قاسم ادامهی داستان را تهیه کند، فرصت از دست نرود. امیدوارم برایتان جالب باشد و آن را بپسندید. متشکریم.)
گزارش خبرنگار افتخاری مجله آقای محمد قاسم کیایی مزاری
(برگ هنر شماره ۹ ویژه نامه کارلوس فوئنتس)
ارسال دیدگاه
در انتظار بررسی : 0