به قلم: م. حسن بیگی
□ در زندگیِ تمام آدمها، «اولین» معنا و مفهومی خاص دارد و به این جهت نیز در یادماندنیست. مثل اولین روز مدرسه، اولین معلم، اولین دوست، اولین شغل و… ناگفته پیداست مجلهی امید ایران که نقطهی شروع فعالیتهای مطبوعاتی من بود، خاطرات بیشتری را در ذهنم بر جای گذاشته است.
مجلهی امید ایران که انتشارش از سال ۱۳۳۳ شروع شد و تا سال ۱۳۵۳ ادامه داشت و پس از وقفهیی چندساله، از سال ۱۳۵۷ استمرار یافت و سپس در سال ۱۳۵۸ برای همیشه تعطیل شد، مرا وقتی به خود پذیرفت که حدود پانزده سال از شروع انتشارش میگذشت و مدیر آن، علیاکبر صفیپور، در آن هنگام نمایندگی مردم نهاوند در مجلس شورای ملی (سابق) را به عهده داشت.
ببینم چه میکنی؟
علیاکبر صفیپور، صاحبامتیاز و مدیرمسؤول مجلهی امید ایران که چند سال پیش روی در نقاب خاک کشید، خود دربارهی شروع فعالیتهایش در مطبوعات که در نهایت منجر به انتشار مجلهی امید ایران شد، میگفت:
«سال ۱۳۲۰ من دورهی دبیرستان را میگذراندم و شعر نیز میگفتم. یک روز در خیابان لالهزار چشمم به اعلانی افتاد. آنجا پشت شیشهی یک کتابفروشی نوشته شده بود: «آثار نویسندگان معاصر چاپ میشود.» من هم از آنجایی که ذوق و استعداد نویسندگی و شاعری داشتم و مثل همهی شعرا و نویسندگان دلم میخواست کتابی از من چاپ شود، روزی به آن کتابفروشی رفتم، مطلبی را به مدیر کتابفروشی دادم و ایشان پس از مطالعهی آن گفت: «شما روزنامهنویس خوبی میشوید، استعداد این کار را دارید.» همین حرف موجب شد به پیشنهاد مدیر آن مؤسسه، مجلهیی بهنام آیینهی مطبوعات منتشر کنم که پنج شمارهی آن بهچاپ رسید و عجیب اینکه بلافاصله هم نایاب شد و بالاخره سر و صدای آن، دولت را متوجه ما کرد و بهعلت نداشتن امتیاز، آیینهی مطبوعات تعطیل شد.
یک روز علیاصغر امیرانی (مدیر مجلهی خواندنیها که پس از پیروزی انقلاب اسلامی به اعدام محکوم و معدوم شد)، تلفنی مرا خواست و… برای مدت پنج سال در خواندنیها مشغول کار شدم و یک روز امیرانی گفت که: چون بدیعزاده (صاحبامتیاز مجلهی بدیع) نمیتواند مجلهاش را منتشر کند، من بروم و با او شریک بشوم. این پیشنهاد را پذیرفتم و مدت دو سال مجلهی بدیع را با امضای زیرنظرِ علیاکبر صفیپور، منتشر کردم.
یکبار دیگر، امیرانی که به من علاقهی زیادی داشت و شاید ذوق و استعداد و آمادگی در من دیده بود، گفت: «بیا و شخصاً مجلهیی منتشر کن. چاپ و گراور و کاغذ از من، و انتشار آن از تو. ببینم چه میکنی؟ آن موقع سرتیپ جهانبانی وزیر کشور بود. امتیاز مجله با کمک امیرانی تهیه و از میان چند اسمی که انتخاب کرده بودیم، امید ایران تأیید و اولین شمارهی مجلهی امید ایران (در سال ۱۳۳۳) در ۳۶ صفحه و به قیمت پنج ریال منتشر شد.»
به گفتهی محمد کلانتری (پیروز) که از اولین شمارههای امید ایران با آن همکاری داشت و همکاری وی تا دو سال قبل از تعطیل مجله استمرار یافت: « امید ایران یکی از نشریات بعد از کودتای ۲۸ مرداد ۱۳۳۲ بود که بیش از سایر مجلات چپروی میکرد و به همین جهت کسانی که در آن قلم میزدند، اکثراً یا تودهیی یا هوادار جناح چپ بودند. مثل خلیل سامانی (موج)، نصرتالله نوحیان (نوح)، اسماعیل شاهرودی، محمد گلبن، محمود پاینده، کارو، محمد عاصمی (با امضای مستعار پرویز جهانگیر)، محمد نوعی، خسرو پیلهور، نصرت رحمانی، ابراهیم صهبا، محمد تفضلی، محمود طلوعی، محمود دژکام، رضا کاشفی، دکتر احمد ناظرزاده کرمانی، حسن صدر، محمد محیط طباطبایی، محمود گودرزی، پرویز آزادی، مهدی قاسمی، ایرج قریب، حسین یزدانیان و…
در سالهای اولیهی انتشار مجله، وضع مالی صفیپور خوب نبود و بهسختی آن را اداره میکرد. روزی متوجه شدم که صفیپور میخواهد خانهاش را بفروشد و پول آن را صرف مجله کند. سخت ناراحت شدم و چون سنگر فکری خود را در حال انهدام میدیدم، سند خانهام را به دفتر مجله آوردم و به مدیر گفتم آن را به رهن بگذارد یا بفروشد و خرج مجله کند. اشک در چشمان مدیر جمع شد. مرا در آغوش گرفت. از همدلی و حمایتم شاد شد، امّا پیشنهادم را نپذیرفت. مدیر در آن سالها تا حدودی معنا و مفهوم صداقت را درک میکرد و قدرشناس صداقت و بیریاییها بود.» ولی بعدها سیاستی دگر پیش گرفت و در عین اینکه چپ میزد، گاهگاهی نیز نظر به راست داشت. به همین جهت، برخی نویسندگان و کارکنانش، از جمله محمد کلانتری، محمود پاینده، خلیل سامانی، نصرتالله نوح، پرویز آزادی، محمد نوعی، خسرو پیلهور و کورش بزرگمهری، از همکاری با آن عذر خواستند و طی آگهی کوتاهی که در روزنامههای اطلاعات و کیهان بهچاپ رساندند، عنوان کردند که: «بهعلّت عدم توافق در سبک و روش مجلهی امید ایران و به نتیجه نرسیدن با مدیر مجله، از این تاریخ هیچگونه همکاری با آن مجله نداریم.»
مجلهی امید ایران تا قبل از آنکه من به جمع نویسندگانش بپیوندم، بارها به دلایل مختلف توقیف شده و یکبار نیز ظاهراً برای مدتی با امتیاز مجلهی آشفته (به مدیریت عماد عصار) منتشر شده بود. در طول سالهای همکاری با امید ایران هرگز نپرسیدم اولین سردبیرش که بود؟ یا شاید هم پرسیده بودم و الان یادم نیست. ولی با تورق دورههای صحافیشدهی پراکندهیی که در دفتر مجله وجود داشت، فهمیده بودم که کسانی چون ناصر خدایار، حسین سرفراز، عباس پهلوان، محمود طلوعی، محمد عاصمی، پرویز نقیبی، ناصر نظمی و… هر یک مدتی آن را سردبیری کرده بودند و اگر اشتباه نکنم، مدتی هم زیر نظر رضا همراه اداره میشد.
هنگام شروع به کار من، امید ایران سردبیر نداشت. امور مربوط به سردبیری را محمد کلانتری انجام میداد. مدیرمسؤول، نمایندهی مردم نهاوند در مجلس شده بود و خیلیکم در دفتر مجله حضور داشت و فقط به مناسبتهای خاص دولتی مثل ۲۸ مرداد، ۲۲ مهر، چهارم و نهم آبان، سوم اسفند، ۲۴ اسفند و… مطالب کوتاه و دوپهلویی بهجای سرمقاله مینوشت و مجموع اعضای تحریریهاش عبارت بودند از: یوسف خانعلی، داریوش عدیلی، حسن فیقانی (مروارید)، مهناز آذرنیا، مهدی قمصری و چند نفر دیگر که بهطور حقالتحریری با آن کار میکردند، مثل رامین الهامی، یوسف رزمیپور، محمدنبی فراهانی (که در سالهای جوانی بر اثر تصادف اتومبیل فوت شد)، نادر تنهایی، شهین قوامی، پرویز بابایی، خسرو ایزدی، محمدعلی جداری فروغی، محمد صفار، بحری، مهین سکندری، حسین یزدانیان، عمران صلاحی، محمد خرمشاهی، سیدحسن امین، زندهیاد اسماعیل وطنپرست، پرویز ایزدخواه، جمشید صداقتنژاد و خسرو شاهانی که گاهگدار چیزی مینوشت یا کلانتری بنا به سابقهی رفاقت از بین کارهای منتشرشدهاش مطلبی را برای چاپ انتخاب میکرد؛ به اضافهی اسماعیل ایرانی (که در ظاهر عکاس مجله بود و ادارهی آرشیو و امور توزیع را نیز بهعهده داشت)، علی عطایی (که مسؤول امور خدماتی بود)، منوچهر نقیبی و من که آن موقع تقریباً جوانترین عضو تحریریه بودم، ضمن آنکه گاه به اسم خودم و گاه با اسامی مستعار محب، افخم، وجیهه رام، رضا سهرویه، هنگامه حکیم، رضا متوجه و… فانتزی، گزارش و داستان مینوشتم. مسؤول صفحاتی با عنوان آلبوم هفته هم بودم که اختصاص به اخبار هنری (غیر از خبرهای سینمایی) داشت و افزون بر این همه، گاهی مصاحبه هم میکردم و از جملهی اولین مصاحبههایم، گفت و شنودهایی با احمد محمود، عباس پهلوان، منوچهر نیستانی و… بود.
همکاری قلمی من با مجلهی امید ایران که از سال ۱۳۴۴ شروع شد و تا هنگام تعطیل آن مجله ادامه یافت، برایم چند حُسن بزرگ داشت؛ اول اینکه در آن سن کم با بسیاری از چهرههای صاحبنام مطبوعاتی همکار شدم و همچنین با خسرو شاهانی، عارف کرمانی، شهین حنانه، مهرنوش شریعتپناهی، زندهیاد اسماعیل وطنپرست، احمد سروش، محمود طلوعی، نصرتالله نوح، ابراهیم صهبا و… که به امید ایران رفتوآمد داشتند، آشنایی و دوستی پیدا کردم و افزون بر این، چون دفتر مجلهی امید ایران که در خیابان فردوسی پشت بانک رهنی آن روز و بانک مسکن فعلی واقع شده بود، در همسایگی نشریاتی مثل کیهان، اطلاعات، خواندنیها، سپید و سیاه، کوشش و… قرار داشت، ضمن رفت و برگشت به محل کارم، با بسیاری از نویسندگان آن نشریات، مثل فریدون گیلانی، حسین سرفراز، زبیده جهانگیری (شبنم)، ذبیحالله منصوری، محمدعلی عرفینژاد، اسماعیل جمشیدی، هوشنگ مرادی کرمانی، جهانگیر پارساخو و بهخصوص دکتر علی بهزادی (مدیرمسؤول سپید و سیاه) هم برخوردهای دایم داشتم و در نتیجه از همان سالها علاوه بر اینکه خودم را بابت آشنایی با بسیاری از اهل قلم موجودی خوشبخت میپنداشتم، گاهی هم این حق را به خودم میدادم تا در ساعات فراغت از کار، برای دیدن بعضی از آشنایانم که در نشریات دیگر شاغل بودند، به دفتر آن نشریات بروم و در آن میان، سپید و سیاه جزو نشریاتی بود که به چند جهت برایم جذابیّت بیشتری داشت؛ اول اینکه با زندهیاد جهانگیر پارساخو رفاقت خوبی پیدا کرده بودم و چون هر وقت همدیگر را میدیدیم، از خاطرات سالهای زندگیاش حرف میزد، رغبت و علاقهی فوقالعاده زیادی به دیدنش داشتم. بهاضافه اینکه، شخصیت دکتر علی بهزادی برایم جذابیتهایی داشت که هنوز هم دارد و مهمتر از همه اینکه شاعر انسان و نجیب فریدون مشیری نیز که هم شخصیت و هم اشعار او را فوقالعاده میپسندیدم، متصدی صفحات شعر آن مجله بود و… به همین جهت، هرگاه گذرم از ابتدای کوچهی طبس در خیابان فردوسی میافتاد، ملاقات یکی از آنها را بهانه میکردم تا سری هم به دفتر مجلهی سپید و سیاه که در ساختمانی قدیمی واقع شده بود، بزنم.
تا آن موقع شاعران بسیاری را دیده و حتا با بسیاری از آنان گفتوگوهایی هم انجام داده و به خاطر برداشت مشترکی که از شعر داشتیم، به صمیمیت هم رسیده بودم، امّا عجیب آنکه با هیچ شاعری از نظر روحی و عاطفی به اندازهی فریدون مشیری تفاهم نداشتم و این امر شاید از آنجا سرچشمه میگرفت که او مهربانی ذاتی خاصی داشت. با همه بهگونهیی یکسان برخورد میکرد و کارش را با دقتی وسواسگونه، امّا بیهیاهو، انجام میداد.
وقتی او زبان به سخن میگشود، نه من بلکه همهی حاضران سکوت میکردند تا حرفهای مردی را بشنوند که کلمات نجیبی بهکار میبرد و بدون آنکه اصراری داشته باشد، بزرگمنشی و پاکنهادی خود را نمایش میدهد.
آشنایی من و فریدون مشیری از آنجا شروع شد که وقتی میخواستم زندگینامههای هادی رنجی و علی اشتری را برای مجلهی امید ایران بنویسم، محمد کلانتری (پیروز) که بسیاری از آموزههای اولیهام در کار روزنامهنگاری را به او مدیونم، نشانی چند نفر را که یکی از آنها هم فریدون مشیری بود، در اختیارم گذاشت و گفت که از آنها میتوانم اطلاعات بگیرم و با این نیّت، به وزارت پست و تلگراف و تلفن رفتم که مشیری در روابط عمومی آن مشغول کار بود و برخوردهای خوب مشیری و همکاری خوبترش در زمینهی تکمیل آن زندگینامهها، باعث شد تا علاوه بر شعرش که قبلاً به دلم نشسته بود، شخصیت والای خودش هم به دلم بنشیند. زندهیاد فریدون مشیری با وجودی که رسماً روزنامهنویس نبود و فقط سالها ادارهی صفحات شعر مجلات روشنفکر و سپید و سیاه را برعهده داشت، امّا ارتباط و تعاملش با مطبوعاتیها و اهل قلم، فوقالعاده خوب بود و چون اطلاعات فوقالعاده زیادی در خصوص هنرمندان مختلف داشت، برای اغلب روزنامهنگاران جوان، مرجع بهشمار میآمد و جالب که هرگاه کسی از وی کمکی میخواست، با گشادهرویی نظرش را تأمین میساخت.
فریدون مشیری که در سال ۱۳۰۵ به دنیا آمد و در سال ۱۳۷۹ دفتر زندگیاش بسته شد، در طول زندگی ۷۴ سالهاش، نه جنجالی آفرید، نه هتاکی کرد و نه دلی را رنجاند.
مشیری در آینه…
زمانیکه فریدون مشیری چشم از دنیا بست، من سردبیری مجلهی برگ سبز را برعهده داشتم و از دوستم فؤاد فاروقی که سالها در سپید و سیاه با مشیری همکار بود و او را بهتر از من میشناخت، خواستم تا یادنامهیی از وی بنویسد و او لطف کرد و نوشت و فکر میکنم ذکر قسمتی از آن نوشته برای کسانی که احتمالاً مشیری را خوب نمیشناسند، خالی از فایده نباشد. فؤاد فاروقی در آن یادنامه نوشت:
«رسم این است که هرگاه بزرگی دار فانی را وداع میگوید، او را بهخاطر کارهایی که کرده، میستایند، امّا فریدون مشیری را باید هم بهخاطر کارهایی که کرد و هم کارهایی که نکرد، مورد ستایش قرار داد. او چه کرد؟ او به شعر نو روی آورد، شعر امروزین را ارجمند داشت و نوپردازی را بهعنوان یک ضرورت ادبی پذیرفت، ولی مانند بعضی نوپردازان دیگر، عنادی با کهنسرایان نداشت. عشق را وارد شعر نو کرد، حالت تغزلی به آن داد و در عین حال، دردهای زمانهاش را نیز شکافت. در برابر بزرگان ادب پارسی، سر به احترام خم کرد و هیچگاه خود را بینیاز از پرداختن به اشعار بزرگانی چون فردوسی، حافظ، نظامی و… ندانست. او شعر امروز را ادامهی شعر دیروز میدانست و به همین جهت، کلامش ضمن نو بودن، از استحکام کلام پیشینیان نیز برخوردار بود.
او چه نکرد؟ او برای دستیابی به شهرت، اقدام به بیاعتبارساختن گذشتگان نکرد. در زمانهیی که قدارهکشی ادبی، سکهی رایج روز شده بود، به هیچ زبانی، هیچکسی را مورد هتاکی قرار نداد. در زمانهیی که معنیزدایی از شعر تقریباً داشت همهگیر میشد، ذهنیّات بیمعنا را بهعنوان شعر به جامعه تحمیل نکرد و هنگامیکه انگزدن به دکتر مهدی حمیدی، به استهزا گرفتن ابراهیم صهبا و تاختن به فریدون توللی و مهدی سهیلی و… مد روز شده بود، با تمام آنان به احترام تمام رفتار کرد. نان به نرخ روز نخورد و هرزهدرایی نکرد و… در یک کلام، انسانی والا بود که با زبانی پاک و ساده، افقهای روشنی از انسانیت در برابر دیدگان شعردوستان گشود و به پشتوانهی همین صفات ممتاز بود که فرزانهیی چون شادروان دکتر عبدالحسین زرینکوب چنان وی را ستوده که انگار از حافظ سخن گفته است.»
تمام اشعار مشیری، یکدست، روان، تأثیرگذار و دگرگونسازِ حال آدمیست. امّا بعضی شعرهایش، خوشاقبالتر بودهاند که زبانزد خاص و عام شدهاند و خیلیها آنها را از بر دارند. مانند قطعهی بوی باران، بوی سبزه؛ بهارم، دخترم؛ پُر کن پیاله را؛ که شجریان آن را جانانه خوانده و آذر پژوهش با احساس و شوری خاص، مصرعهایی از آن را دکلمه کرده است و خصوصاً شعر کوچه که به جرأت میتوان گفت در شعر معاصر فارسی هیچ شعری به اندازهی آن مورد استقبال خاص و عام قرار نگرفته است:
بیتو مهتاب
شبی، باز از آن کوچه گذشتم
همهتن چشم شدم، خیره بهدنبال تو گشتم
شوق دیدار تو لبریز شد از جامِ وجودم
شــدم آن عــاشـق دیـوانـه کـه بـودم…
او، همچنان که پیشتر گفتم، به موازات فعالیتهای شاعرانهاش، مدتی نسبتاً طولانی هم مسؤول صفحات ادبی دو مجله بود و با همان دو صفحهیی که در اختیار داشت، بدون آنکه نامش بر بالا یا پایین صفحات باشد، چنان وزن و اعتباری به مجله داده بود که بسیاری کسان فقط برای خواندن صفحاتی که وی ادارهی آنها را برعهده داشت، آن مجلات را میخریدند.
یک خاطره از لابهلای خاطرهها
هنگامیکه مشیری مسؤولیت صفحات شعر نشریهیی را بهعهده داشت، برای انتخاب شعر، علاوه بر زیبایی و خوببودن شعر، به صفای روح شاعران، خوشنامی و خصوصاً سلامت ذاتی آنان نیز اهمیت میداد و به همین جهت، نسبت به چاپ آثار شاعران گرفتار اعتیاد یا کسانی که خوشنام نبودند، نظر مساعدی نداشت و تحت هیچ شرایطی حاضر به چاپ اشعار آنان نمیشد. متشاعر معتادی با آنکه واسطههای متعدد تراشید تا یکی از شعرهایش در صفحات تحت نظر مشیری چاپ شود، ناکام ماند؛ زیرا صرفنظر از اعتیادش که مانع اصلی محسوب میشد، سرودههایش نیز چنان ضعیف بود که مشیری آنها را بهعنوان شعر قبول نداشت و گاه به شوخی میگفت: «آن شخص باید یا شعرگفتن را ترک کند یا تریاککشیدن را.» که البته گویا شخص مورد اشاره ترجیح داد شعرگفتن را ترک کند!
مجلهی مورد بحث، در آن زمان گرفتار مشکلات مالی متعدد بود و گاه ماهها میگذشت و نویسندگان و مترجمان، موفق به دریافت دستمزد خود نمیشدند و مدیرمسؤولش بر اثر فشار مشکلات مالی به صرافت افتاده بود طلبکاران را که فریدون مشیری هم یکی از آنان بهشمار میآمد و از حدود یک سال پیش دستمزد نگرفته بود، به شکلی از سرِ خود باز کند و چون مشیری چنان باشخصیت و نجیب بود که مدیرمسؤول شرمش میآمد عذر او را مانند دیگران بخواهد، چارهیی اندیشید و با توجه به حساسیتی که مشیری نسبت به آن شخص تریاکی داشت، یکی از اشعار وی را بدون اطلاع مشیری در صفحهی شعر گنجاند و این امر چنان بر مشیری گران آمد که همکاری خود را با مجله قطع کرد و دیگر هرگز حتا برای وصول مطالباتش، قدم به دفتر آن مجله نگذاشت.
آشنایی با مشیری و رفتوآمد با دکتر علی بهزادی و مرحوم جهانگیر پارساخو، یک حُسن دیگر هم برای من داشت و آن، آشنایی با مترجم پُرکار و توانا فرامرز برزگر بود که آن سالها یکی از مترجمان خوب و پُرکار بهشمار میآمد و گفت و شنود مفصلی با وی انجام دادم که بخشی از آن در مجلهی امید ایران و یک بخش دیگرش در مجلهی صبح امروز بهچاپ رسید.
با توجه به اینکه من کار نوشتن را با داستاننویسی شروع کرده بودم و مجلهی سپید و سیاه که آن زمان سردبیر نداشت و توسط فرامرز برزگر اداره میشد، جزو مجلاتی بود که بهای زیادی به داستان میداد، به فکرم رسید برای کسب درآمد بیشتر در آن مجله داستان بنویسم و برای اینکه گردانندگان امید ایران هم متوجه نشوند و احیاناً ایراد نگیرند، این کار را با امضای مستعار «م. آشنا» که هنوز هم گاهی با آن در جاهایی مینویسم، برای سپید و سیاه داستان بنویسم و با این نیّت، یک روز توانایی خود را با برزگر در میان گذاشتم که مخالفتی نکرد و در نتیجه چند روز بعد یکی از داستانهای خود را برای او بردم و قرار شد چند روز بعد برای دریافت جواب به وی مراجعه کنم.
روزی که قرار بود برای دریافت جواب برزگر بروم، با این فرض که ممکن است داستانم را نپسندیده باشد، داستان دیگری آماده کردم و با خودم بردم. حدسم درست از آب در آمد و برزگر گفت که داستانم ویژگی لازم برای چاپ در مجلهی سپید و سیاه را ندارد. لاجرم داستان دیگر را به او دادم و باز قرار شد چند روز بعد برای دریافت جواب مراجعه کنم و دفعهی بعد هم باز با این احتمال که داستانم رد شده باشد، داستان دیگری همراه بردم و اتفاقاً بار دوم هم جواب شنیدم که داستان قابل چاپ نیست!
این حادثه جمعاً پنجبار اتفاق افتاد و در یکی از دفعات، برحسب اشتباه، بهجای داستان جدیدی که نوشته بودم، یکی از داستانهایی را که قبلاً رد شده بود، به او دادم و وقتی به اشتباهم پی بردم، شدیداً نگران و ناراحت شدم و روزی که طبق معمول برای گرفتن جواب به برزگر مراجعه کرده بودم، قصد داشتم موضوع را مطرح و معذرتخواهی کنم. امّا با کمال تعجب شنیدم که آن داستان قابل چاپ است و در شمارهی آینده چاپ میشود.
در آن لحظه چون حدس زدم برزگر داستانهای قبلی را نخوانده و برای ازسربازکردن من آنها را قابل چاپ ندانسته، در عالم جوانی شیطنتم گُل کرد و برای آزمودن او، یکی دیگر از داستانهای ردشده را بهعنوان داستان جدیدم ارائه دادم و عجبا که برزگر آن داستان را هم پسندید و مدتی بعد چاپ شد و به این ترتیب، از مجموع پنج داستانی که برای مجلهی سپید و سیاه نوشته بودم، چهار تایش چاپ شد و از سرنوشت داستان پنجم خبری نداشتم تا اینکه بعد از انتشار مجدد سپید و سیاه در سال ۵۸، آن داستان هم با امضای مستعار «م. آشنا» بهچاپ رسید و تازه فهمیدم برزگر همان یک داستان را نپسندیده بود، یا شاید هم پسندیده بود و با تعطیل بیموقع مجله که در فرصت دیگری به آن هم اشاره خواهد شد، مجال چاپ آن را پیدا نکرده است. ■
ارسال دیدگاه
در انتظار بررسی : 0