نگاهی به فرآیند آزادی و فدرالیسم

مهندس محمدعلی مولوی

سالها پیش زنده یاد تیمسار سرلشکر فربد، در مقاله‌ی «فرایند آزادی و فدرالیسم در منطقه و ایران»، مسأله‌ی بسیار مهمی را به میان کشیده‌اند که بویژه در شرایط حسّاس کنونی منطقه، پس از اشغال عراق از سوی نیروهای ائتلاف و بروز گرایش‌های خودمختاری، شایان توجه بسیار است. در آن مقاله، با اشاره‌ای به طرح موضوع فدرالیسم در ماه‌های نخست پس از انقلاب و فروپاشی نظام سلطنتی، گزارش‌گونه‌ای از رویدادهای کردستان و نقش ارتش و پاک سازی‌ها و سیاست‌هایی که طی آن‌ ماه‌ها در پیش گرفته شد و حاصل آن سیاست‌ها آورده و مسایل مهم دیگری را نیز مطرح ساخته‌اند و در کنار مطالب درست و معقول و منطقی، و از جمله نقد منصفانه‌ی سیاست‌های نادرست نظام پهلوی و اشاره به «وابستگی و خودمحوری» حکومت محمدرضاشاه، داوری‌های نادرستی نیز کرده‌اند که می‌تواند به‌عنوان نوعی ستایش از آن نظام ناستودنی تعبیر شود و خوانندگان جوانی را که از اوضاع دوره‌ی دیکتاتوری سیاه بیست‌ساله و پیکارهای سترگ میان آزادی‌خواهان و هواداران استبداد در سال‌های پس از آن، کودتای بیست و هشتم مرداد و استقرار مجدد دیکتاتوری، آگاهی درستی ندارند، گمراه سازد. در حقیقت با توجه به سطح بالای آگاهی سیاسی و هوشیاری ملّی تیمسار و نیز آگاهی ایشان از چگونگی برآمدن رژیم دست‌نشانده‌ی پهلوی و شرایط و عوامل دوام آن، و سرانجام با توجه به تجارب ایشان در دوران کوتاه همکاری با دولت موقت، قدری حیرت‌آور است. درباره‌ی کودتای سوم اسفند ۱۲۹۹، آورده‌اند که شرایط آن روزگار «موجب گردید که انگلستان، ایران مستقل تحت رهبری شخصی مقتدر و حاکمیتی متمرکز و نیرومند را به منفعت خود بداند.» (ص ۵۵) گرچه ایشان ناگزیر بوده‌اند در مقاله‌ای که به موضوع فدرالیسم اختصاص داده شده، از کنار برخی مسایل مهم با اشاره‌ی کوتاهی بگذرند، جریان قدرت‌یافتن رضاخان و فروپاشی نظام قاجار، جریانی نیست که بتوان آن را در چند جمله‌ی «رضاشاه امنیت نسبی را در کشور مستقر کرد، نظم اداری و مالی را جاری ساخت و پیشرفت‌هایی را در زمینه‌ی اقتصادی و اجتماعی به‌وجود آورد» (ص ۵۴) خلاصه کرد. البته ایشان این را نیز افزوده‌اند که «رضاشاه به موازات این اقدامات، سرکوب مخالفان را از هر طیفی دنبال نمود.» (همان‌جا)

از مقوله‌ی «ایران مستقل» که گویا انگلستان آن را به منفعت خود می‌شمرده است، آغاز کنیم: چنین حسن‌ظنّی درباره‌ی انگلستان گویا قدری زیاد است. واقعیت این است که انگلستان، خواهان ایران مستقلی که توانایی حفظ منافع خود را داشته باشد، نبود؛ بلکه خواستار استقرار دولتی بود که تابع سیاست‌های امپراتوری بریتانیا و حافظ منافع آن باشد و با کودتای سوم اسفند، چنین دولتی را نیز در کشور ما مستقر ساخت. هرگاه کسی بخواهد از آن رویدادها، گرچه به کوتاهی، یاد کند، باید این را نیز بیافزاید که پشتیبانان خارجی رضاخان، او را به قدرت رساندند تا زمینه را برای چپاول ثروت‌های این کشور، بویژه منابع نفت، آماده‌تر از پیش سازد. در این سطور اندک، مجال تفصیل نیست. به‌عنوان چند نمونه یادآور می‌شویم که رضاشاه در ۱۳۱۲ در اجرای مأموریت خویش، امتیاز چپاول نفت ایران را از سوی بریتیش پترولیوم، سی و دو سال افزایش داد و افرادی از دولت خود را که نمی‌خواستند به این خیانت تن در دهند، سربه‌نیست کرد و یا خانه‌نشین ساخت. در ۱۳۲۶، هنگامی‌که شماری از نمایندگان مجلس ضرورت تجدیدنظر در قرارداد ۱۹۳۳ را به میان کشیدند، شاه به پشتیبانی از منافع انگلستان برخاست و به یاری نمایندگان درباری مجلس، نگذاشت آن تلاش به نتیجه برسد. همین محمدرضاشاه در کتاب مأموریت برای وطنم اعتراف کرد که برای گزینش رؤسای هیأت وزیران، نظر سفیران دو دولت عظمی را جویا می‌شده است. دولت انگلستان چنین دولتی را در ایران مستقر ساخته بود و چنین کشوری را مستقل نمی‌نامند. البته تیسمار در جای دیگری از همین مقاله، اشاره‌ی کوتاهی نیز به وابستگی رژیم شاه کرده و همان را نیز به ضمیمه‌ی استبداد فردی، علت ناخرسندی مردم و طوفانی که دستگاه او را برچید، دانسته‌اند، امّا چه‌گونه متوجه این تناقض و تناقض‌های دیگر در نوشته‌ی خود نشده‌اند؟

هم‌چنین تیمسار بی‌گمان می‌دانند که بهای آن امنیت نسبی که رضاخان برقرار ساخت، تبدیل کشور به یک زندان بزرگ و در بخش اعظم آن سال‌ها به سود انگلستان بود، و امنیت و نظمی که پس از آن محمدرضاشاه کوشید مستقر کند، به راه همان مقصد بود، و آن نیز چند سالی به سود انگلستان و پس از کودتای ۲۸ مرداد، به سود ایالات متحده.

پس از «تمرکز مجدد قدرت در دولت مرکزی محمدرضاشاه و تقویت نیروهای نظامی ـ امنیتی» برخلاف آن‌چه تیمسار نوشته‌اند، «حکومتی شبه‌دموکراتیک» (ص ۵۵) به‌وجود نیامد. نظامی که رییس هیأت دولت، خود را مجری اوامر شاه می‌خواند، هیچ شباهتی به دموکراسی ندارد و نیز باید دانست که استقرار دیکتاتوری فردی را «تمرکز قدرت در دولت مرکزی» نمی‌نامند. اگر تیمسار این مقاله را در نشریات دوران سلطنت نوشته بود، ایشان را معذور می‌شمردیم و می‌گفتیم منظور ایشان از «شبه‌دموکراتیک» چیز دیگری بوده است که در آن فضای اختناق نمی‌توانسته است به‌صراحت بیان کند، امّا سخن‌گفتن با این زبان رمز، در روزگار ما چه ضرورتی دارد؟

افزون بر این‌ها، محمدرضاشاه یک مشکل دیگر هم داشت و آن بیماری روانی، ناپایداری شخصیت، حسد مفرط و سوءظن او نسبت به همه‌چیز و همه‌کس بود. تحمّل این را نداشت که از شخص دیگری ستایش شود. حتا هنگامی‌که چاپلوسان پیرامونش، پدر خود او را می‌ستودند، تعادل ناپایدار روانی خود را از دست می‌داد. این بیماری را به احتمال بسیار پدرش نیز داشت. می‌دانیم درصد بالایی از کسانی که به قدرت می‌رسند، به این بیماری دچار می‌شوند. در بررسی‌های متعددی که عمدتاً پس از سقوط وی در تحلیل روان بیمار او صورت گرفته، این واقعیت به‌درستی توضیح داده شده است. امّا پیش از آن نیزنیز کسانی که از نزدیک با شاه سروکار داشتند، به این بیماری او پی برده بودند. سیّدضیاءالدین طباطبایی، سیّدجلال‌الدین تهرانی، هویدا و بسیاری کسان دیگر، در گفت‌وگوهای خود با دوستان نزدیک، از این واقعیت پرده برداشته‌اند. در یادداشت‌های اسدالله علم نیز چنین اشاراتی دیده می‌شود. ناظران خارجی در این زمینه با صراحت بیش‌تری سخن گفته‌اند. تیمسار فربد حتماً می‌دانند که دنیس رایت، سفیر انگلستان در تهران، در ۱۹۷۱، به وزارت خارجه‌ی کشورش خبر داده بود که محمدرضاشاه مشکل روانی دارد. هم‌چنین می‌دانند که جیمز آکینز، سفیر امریکا در عربستان سعودی، این تذکر خیراندیشانه‌ی محمدزکی یمانی، وزیر نفت آن کشور را مهم یافته بود که «شاه دچار جنون خودبزرگ‌بینی است و از نظر روانی بسیار بی‌ثبات است.» شاه با نشر کتاب «به‌سوی تمدن بزرگ»، این جنون خودبزرگ‌بینی خود را جار زده بود. فریدون هویدا و سهیلا شاهکار، این کتاب را به‌زبان فرانسه ترجمه کردند و فؤاد روحانی به انگلیسی، این هر سه تن به اعتراف فریدون هویدا، در کتاب «سقوط شاه» معتقد بودند که مطالب کتاب «به‌سوی تمدن بزرگ» تراوش‌های ذهن یک بیمار روانی است. این همان کتابی است که شاه بسیار به آن می‌بالید و به بسیاری کسان گفته بود: «آن‌چه در این کتاب مطرح کرده‌ام، برای آینده‌ی کشور اهمیت فوق‌العاده دارد» و در ماه‌های پایانی رژیم‌اش با تأسف و تحسّر به یک خبرنگار امریکایی گفت: «به‌نظر من چنین می‌رسد که مردم مطالب این کتاب را درک نکرده‌اند.»۱ به این فضایل، مرغدلی را نیز باید افزود. فرمان‌روایی چنین کسی بر هر کشوری فاجعه‌بار است، و نه تنها بر یک کشور، بلکه بر هر مجموعه یا سازمان کوچک، جای مناسب برای این نوع کسان، صاف و ساده، تیمارستان است. (نیچه در این زمینه، حتا اندکی سخت‌گیرتر بود، اعتقاد داشت که زندگی چنین افرادی اشتباه است و اشتباه را باید جبران کرد.) همین ذهن بیمار بود که ارتش ایران را به آن روز نشاند. همین ذهن بیمار بود که به اعتراف تیمسار فربد، «موجب ظلم و ستم سالیان دراز بر کردستان» که وی سال‌ها در آن‌جا خدمت کرده و از بسیاری جنایات رژیم شاه در آن منطقه خبر دارد، شده بود. شاه این ارتش را که به عقیده‌ی تیمسار فربد «وظیفه‌ی مقابله با دشمنان خارجی ملت ایران» را برعهده دارد، به جان مردم افکند و نه تنها در کردستان، بلکه در همه‌جا، در غرب و شرق و شمال و جنوب، در تهران به جان دانشجویان، در ورامین به جان دهقانان بی‌سلاح کفن‌پوش، و یک‌بار نیز در آذربایجان، کار قتل و چپاول و تجاوز به اعراض را به‌جایی رساندند که فریاد نخست‌وزیرش قوام‌السلطنه به آسمان رسید، و این شکوه در نامه‌ی سرگشاده‌ی وی به شاه آمده است. (این نامه بارها انتشار یافته است) جوانان امروز که از این ماجراها خبر ندارند، معذورند، امّا کسانی که خبر دارند و همه‌ی آن جنایت‌ها را به هیچ می‌شمارند، باید خود را سرزنش کنند.

تیمسار فربد در مقاله‌ی خود از «گذشته‌ی تیمسار قره‌نی و شخصیت شناخته‌شده و شهرت مردم‌سالاری و آزادی‌خواهی و مبارزات علنی ایشان با توتالیتاریسم رژیم ساقط‌شده» ستایش کرده‌اند (ص ۵۶ـ۵۷) قره‌نی نه گرایش مردم‌سالاری داشت، نه آزادی‌خواه بود و نه مبارزات علنی کرده بود و به طریق اولی به چنین فضایلی شهرت هم نداشت و اگر تیسمار فربد ملاحظه کرده‌اند که تیسمار قره‌نی در دوران تصدی ستاد ارتش پس از انقلاب برخلاف قول و قرارهای قبلی «تصمیم‌های فردی» گرفته و «به سرکوب ستم‌دیده‌ترین مردم کشورمان، یعنی قوم کرد» پرداخته، جای هیچ‌گونه شگفتی نبوده است. تیسمار فربد خوب می‌دانند که قره‌نی در کودتای ۲۸ مرداد شرکت فعال داشت و به‌خاطر همین خدمتی که به شاه کرد، پس از کودتا ترفیع درجه یافت و به ریاست رکن دوم ستاد ارتش رسید. رکن دوم در آن روزگار، مهم‌ترین دستگاه اطلاعاتی کشور بود (ساواک هنوز تشکیل نشده بود). گویا در اواخر دوران نخست‌وزیری علاء بود که قره‌نی به عللی از اوضاع ناخرسند شد و به انتقاد پرداخت که خود موضوع جالبی برای بررسی است. در ۱۳۳۶، به اندیشه‌ی کودتا و در دست‌گرفتن قدرت افتاد و البته پیش از تدارک مقدمات کار، موافقت مقامات امریکایی را نیز به‌دست آورد. اندیشه‌ی کودتا همواره ذهن مقامات بلندپایه‌ی ارتش را می‌ربوده است. وقوع کودتاها در کشورهای منطقه و ناخرسندی در درون جامعه، شعله‌ی این اندیشه را همواره فروزان نگاه می‌داشته، سوریه که در آن‌ سال‌ها به‌عنوان کشور کودتاخیز شهرت یافته بود، تا آن سال کودتاهای حسنی الزعیم، سامی الحناوی، ادیب الشیشکلی و و فیصل الاتاسی را پشت سرد گذارده بود. در کشور ما هم زمانی رزم‌آرا چنین خیالی در سر داشت. امّا کودتای افسران آزاد در مصر، رهبری جمال عبدالناصر جاذبه‌ی بیش‌تری داشت. هیچ‌یک از آن کودتاگران هم آزادی‌خواه نبودند و گرایش‌های مردم‌سالاری نداشتند. بلندپایه‌گان ارتش ایران هم تافته‌ی جدابافته‌ای نبودند که جان خود را به‌خطر اندازند، کودتا کنند و سپس قدرت را به‌دست دولت منتخب مردم بسپارند. چنین کاری با مزاج نظامیان نمی‌سازد. الّااللدّین آمنوا و عملواالصالحات؛ و در مشایخ شهر این نشان نمی‌بینم! آن‌چه اندیشه‌ی کودتا را به ذهن ایشان می‌افکند، وسوسه‌ی قدرت‌یافتن بود، نه شوق آزادی‌خواهی و عشق به دموکراسی. پس در سر داشتن اندیشه‌ی کودتا به‌ خودی‌خود فضیلتی نیست، گرچه فی‌الجمله شهامتی لازم دارد. قره‌نی هم از این شهامت برخوردار بود و برخورداری از پشتیبانی ایالات متحده، آن شهامت را افزون ساخته بود. با این همه اگر برنامه‌ی کودتای او به پیروزی می‌انجامید، گامی به پیش برداشته شده بود و کشور و ملتی از شرّ وامپیری خون‌آشام نجات می‌یافت. امّا محدودیت اندیشه و ناشی‌گری، موجب شد که کار وی، به‌رغم آن‌که از موقعیت ممتاز ریاست رکن دوم برخوردار بود، به شکست انجامد.

جالب توجه است که او را تنها به سه سال حبس محکوم کردند، در حالی‌که در رژیم شاه، کیفر کاری که او بدان برخاسته بود، جز مرگ نبود. در حقیقت، مقامات امریکایی به شاه اجازه‌ی اعدام او را ندادند. در چگونگی کشف طرح کودتای قره‌نی، پیچیدگی‌هایی هست. فردوست گفته است که انگلیسی‌ها آن را کشف کردند و به آگاهی شاه و ساواک رساندند. کسان دیگری برآنند که خود قره‌نی سفارت انگلستان را در جریان برنامه‌ی خود قرارداده است، آقای همایون کاتوزیان ک گ ب را نیز وارد ماجرا می‌کند. به گفته‌ی او، تحقیقات خود وی نشان داده است که یکی از همکاران قره‌نی در رکن دوم، مأمور ک گ ب بوده است. وی بی‌آن‌که از چگونگی تحقیقات خود سخنی بگوید و بی‌آن‌که از آن همکار قره‌نی نام برد، حتا مدعی است که ک گ ب از شاه برای همان مأمور خود امان گرفته و او را برای ادای شهادت در اختیار مقامات امنیتی ایران قرار داده است. آن‌ها که سفارت انگلستان و MI6 را موجب ناکامی قره‌نی می‌شمارند، دست‌کم از کارمند ایرانی سفارت انگلستان نام می‌برند که گویا پیام قره‌نی را به سفارت رسانده است و برپایه‌ی گفته‌ی ایشان، آن دستگاهی که همکار خود را برای ادای شهادت در اختیار ساواک نهاده، سفارت انگلستان بوده است. امّا همه‌ی این‌ها بسیار دور از باور است. این‌گونه بازی‌ها قاعده دارد و این حکایت‌ها همه بی‌قاعده می‌نماید. مقامات امریکایی که به شاه اجازه‌ی اعدام قره‌نی را ندادند، چه‌گونه به قره‌نی اجازه دادند برنامه‌ی کودتا را که حالا خود آنان هم در آن شریک شده بودند، به آگاهی سفارت انگلستان برساند؟ فرستادن پیام به‌توسط کارمند ایرانی سفارت از همه غریب‌تر است. اگر این کار لازم بود، خود امریکایی‌ها بهتر از عهده برمی‌آمدند. خود تیسمار قره‌نی در ۱۳۵۸ در مصاحبه با روزنامه‌نگاران، به‌کلی منکر آن شد که حتا مقامات امریکایی را از نیت خود آگاه ساخته باشد، و البته در شرایط آن روز کسی هم از او انتظار گفتن حقیقت را نداشت. خوب است تیمسار فربد که به گفته‌ی خودشان «ریگ ته جوی مسایل ایران» بوده و در این زمینه نیز آگاهی بیش‌تری دارند، این پیچیدگی‌ها را نیز روشن سازند تا هرگاه کسی بعد از این‌ها به هوای کوتا افتاد، تکلیف خود را بداند و با چنان ریسمان‌های سست به چاه نرود. در دوران ریاست سرلشکر قره‌نی بر ستاد ارتش، به‌نظر تیمسار فربد چنین رسیده بود که: «تیمسار قره‌نی کارگذار کانون ناشناخته‌ی دیگری‌ست.»  (ص ۵۶) شایسته است که تیمسار این مسأله را نیز قدری بیش‌تر بشکافند.

تیمسار فربد هم‌چنین از بازنشسته‌ساختن امرای ارتش که «در یک ربع قرن با بهره‌گیری از علوم و فنون نظامی در پیشرفته‌ترین دانشگاه‌های نظامی جهان، ارتش پنجم زمان را به‌وجود آورد، بودند، و با یک نهیب، صدام حسین نماینده‌ی حاکمیت تا دندان مسلح عراق را وادار به امضای قرارداد ۱۹۷۵، بدون درگیری نظامی نموده بودند» (همان‌جا) شکوه می‌کند. بی‌گمان تیمسار در این‌که بررسی سوابق آن امرا و تصفیه‌ی شماری از ایشان ضرورت داشته، تردیدی ندارند. این نیز ممکن است که در جریان آن پاک‌سازی‌ها، خطاهایی صورت گرفته باشد، امّا در میان این شکوه و ناله، تکرار ادعاهای میان‌تهی شاه و آریانا و اشباه ایشان چه معنی دارد؟ ارتش پنجم زمان چه صیغه‌ای‌ست؟ آگاهان می‌دانند که نهیبی در کار نبود. شاه و صدام در الجزایر نشستند و دوستانه سازش کردند. مشکل بزرگ صدام، جنبش قومی کردها بود که شاه برای تضعیف حکومت بغداد به آن یاری می‌رساند. در آن سازش، شاه از یاری کردها دست برداشت و دولت عراق از دعوی خود بر شط‌العرب چشم پوشید. آن سازشی ننگین بود: قربانی‌کردن کردها و ثمره‌ی آن قتل ده‌ها هزار کرد و چپاول اموال ایشان و کوچاندن صدها هزار تن دیگر از سرزمین‌شان. تیمسار فربد که علاقه و محبت ایشان نسبت به قوم کرد از همین مقاله آشکار است، بی‌گمان از این فجایع بی‌خبر نمانده‌اند. تیمسار گرامی! دعوی عقب‌نشینی صدام و حکومت عراق با «یک نهیب» ارتش شاه تحریف واقعیت است و خاک در چشم مردم پاشیدن. آن ارتش در سراسر آن سال‌ها تنها به مردم ایران نهیب می‌زد و به سرکوب آنان می‌پرداخت.

تیمسار فربد در پایان آن مقاله از ابوالحسن بنی‌صدر نیز یاد کرده‌اند، با شکوه از این‌که «سرنوشت او نیز بهتر از مهدی بازرگان نبود و فرصت او هم… به عبث گذشت و در بحرانی‌ترین زمان انقلاب… مجبور به ترک وطن گردید.» (ص ۵۸) تیمسار اگر او را می‌شناسند، نباید انتظاری جز این می‌داشتند. جای هیچ تأسف و شکوه نیست. او جاهل لوس مخبطی بود که خود را «بزرگ‌ترین اندیشه‌ی قرن» می‌شمرد. تفاوت او با محمدرضا پهلوی در این بود که این یک، وقتی قدرت مطلقه یافت، دیوانه شد و آن یک از همان دوران دانشجویی دیوانه بود. خبرچین‌های سفارت امریکا در تهران از او با این عبارت یاد کرده‌اند: Considered afool by many

وقتی خبر پخش می‌کنند، ما در آخر صف ایستاده‌ایم. ■